یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس میگذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما میتوانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید...
قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که میتوانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقهتان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:
سوئیچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس میمانیم.
بر بالای تپهای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمیو بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است
افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره میکند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه میبرند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام میفرستد که...
قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس
از کمیمذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول
شرف، موافقت میکند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را
نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
نا
گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به
هنگامیکه هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج میشدند
بسیار تماشایی بود.
میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.
وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد ....که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.وی پس از بازگشت از نزد راهب به
تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با
سبز رنگ آمیزی کند . همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض
میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر
آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم
دردش هم تسکین می یابد.
بعد از مدتی مرد میلیونر
برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس
نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و
خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش
میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟ مرد ثروتمند نیز تشکر کرده
و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."
مرد
راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که
تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با
شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.برای این کار
نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی
دنیا را به کام خود درآوری. تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم
اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد.