« گشتاسب » وزیری داشت به نام «راست روشن » که او را به خاطر اسمش دوست می داشت و به او از وزیرهای دیگر بیشتر احترام می گذاشت. راست روشن، همیشه پادشاه را تحریک می کرد که مالیات بیشتری از مردم بگیرد. او می گفت: « با این کار، پول بیشتری در خزانه انبار می کنیم و بهتر می توانیم مملکت را اداره کنیم. »
به دستور راست روشن آن قدر از مردم بیچاره پول زور گرفتند که بیشتر آنها فقیر و بیچاره شدند. در عوض، خزانه پادشاه پر از پول شد.
کم کم، وزیر با پادشاه دشمن شد و تصمیم گرفت که او را بکُشد.
یک روز گشتاسب به خزانه رفت و دید که هیچ پولی باقی نمانده است. سری به شهر زد و دید همه مردم به بدبختی افتاده اند و مزرعه ها و آبادی ها از بین رفته است. خیلی ناراحت شد. سوار بر اسب، به صحرا رفت تا گشتی بزند. در آنجا گله ای گوسفند دید. نزدیک رفت و دید که گوسفند ها استراحت می کنند و سگی هم به دار آویزان شده است. گشتاسب، چوپان را صدا زد و گفت: « این سگ چه خیانتی کرده که او را کشته ای؟ »
چوپان گفت: « این سگ، نگهبان من و گله ام بود. او را دوست داشتم و همیشه تر و خشکش می کردم. خیالم راحت بود که او نگهبان گله است، اما او با گرگی جفت شد و شروع به خیانت کرد. شبها، خود را به خواب می زد و آن گرگ می آمد و گوسفندی را می دزدید و می برد. بعد نصف آن را می خورد و بقیه اش را برای او می گذاشت.
وقتی که دیدم روز به روز از تعداد گوسفند ها کم می شود مجبور شدم، سگ را بکُشم و به این درخت آویزان کنم تا آن گرگ هم بفهمد سزای خیانتکار چیست؟ »
گشتاسب که این حرف ها را شنید، به خود آمد و گفت: « باید از کار این چوپان و سگش سرمشق بگیرم. در واقع آن گوسفند ها مردم بیگناه این مملکت هستند. من هم چوپان آنها هستم. پس باید بروم و از حال و روز مردم با خبر شوم. باید خودم تنهایی به شهر بروم و مردم را از نزدیک ببینم. » گشتاسب در شهر گشتی زد و بعد به قصر خود برگشت و پرسید: « چند نفر زندانی داریم؟ » وزیر گفت: « فلان تعداد. »
گشتاسب به سراغ زندانی ها رفت و فهمید که تعدادشان خیلی بیشتر از رقمی است که وزیر می گوید. دستور داد زندانی ها را آزاد کردند. مردم خوشحال شدند.
گشتاسب که فهمید بدبختی مردم زیر سر آن وزیر بوده، با خود گفت: « من گول اسم او را خوردم و فکر می کردم که هم « راست » است و هم « روشن » و دستور داد وزیر را مثل آن سگ بکشد و به دروازه شهر آویزان کنند. »
پس از مرگ وزیر، مملکت دوباره آباد شد و از آن پس، پادشاه خود به تنهایی کارها را اداره می کرد و دیگر به هیچ وزیری اعتماد نکرد.
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت . پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند . صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این
درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای
را به عهده بگیرد .
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت
درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود . پذیرفتن ساخت این خانه را
برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود . برای همین به سرعت مواد اولیه
نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی
و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد .
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد .
در
واقع اگر او میدانستکه خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و
مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای
ساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد .
این داستان ماست .
ما
زندگیمان را میسازیم . هر روز میگذرد . گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که
میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم
در همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود
را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم . فرصت ها از دست می روند و گاهی
بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست .
شما نجار زندگی خود
هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود . یک
تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود .
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید .