داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

دستور العمل درست کردن آبگوشت سنگ!


 

 

روزی سربازی از جنگ برگشته که به وطن خودش می‌رفت وارد دهکده‌ای شد. باد سردی می‌وزید و آسمان خاکستری رنگ بود و سرباز گرسنه. در حوالی دهکده دم در خانه‌ای ایستاد و غذایی خواست. ساکنان آن خانه گفتند:« ما خودمان چیزی نداریم بخوریم» و سرباز به راه خود ادامه داد.

دم در خانة دیگری ایستاد و باز طعامی طلب کرد. آنها هم گفتند:« ما خودمان چیزی نداریم

سرباز پرسید:« آیا دیگ بزرگی دارید؟» بله آنها دیگ بزرگ آهنی داشتند.

پرسید:« آب هم دارید؟» بله آب هم فراوان بود.

سرباز گفت:« دیگ را از آب پر کنید و روی آتش بگذارید. من سنگی دارم که مایة آبگوشت است

آنها پرسیدند:« آبگوشت سنگ؟ این دیگر چیست؟»

سرباز توضیح داد. « این سنگی است که اگر در آب بیاندازند آبگوشت درست می‌شود.» همگی جمع شدند تا این معجزه را ببینند.

زن صاحب‌خانه دیگ بزرگ را از آب پر کرد و روی آتش آویخت. سرباز سنگی از جیبش در‌آورد. ( این سنگ شبیه سنگ‌های دیگر بود که هر کس می‌توانست توی جاده پیدا بکند) و سنگ را داخل آب انداخت و گفت:« حالا بگذارید خوب بجوشد.» پس همگی نشستند و منتظر جوش آمدن دیگ شدند.

سرباز پرسید:« می‌توانید قدری نمک بدهید که در آبگوشت بریزیم؟»

زن گفت:« البته» و قوطی نمک را به سرباز داد و سرباز یک مشت پر نمک در دیگ ریخت زیرا دیگ بزرگ بود. و همگی به انتظار آبگوشت نشستند. سرباز با اشتیاق گفت:« اگر چند تا هویج داشتیم، آبگوشت خیلی خوشمزه‌ای می‌شد

زن گفت:« آه ما چند تا هویج داریم.» و دست کرد و از زیر میز هویج‌ها را که سرباز قبلاَ به آنها چشم دوخته بود بیرون کشید. هویج‌ها را هم در دیگ ریختند و تا هویج‌ها بپزد سرباز حوادثی را که در جنگ برایش اتفاق افتاده بود برای آنها تعریف کرد.

بعد سرباز گفت:« چند تا سیب‌زمینی هم اگر داشتیم خیلی خوب بود. اینطور نیست؟ می‌دانید که سیب‌زمینی آبگوشت را غلیظ می‌کند

دختر بزرگ خانه گفت:« سیب‌زمینی هم داریم. الآن می‌آورم.» پس سیب‌زمینی را هم در دبگ ریختند و به انتظارپختن آن نشستند.

سرباز گفت:« یک پیاز هم برای طعم سوپ لازم است

دهقان صاحب‌خانه به پسر کوچکش گفت:« دو بزن و برو خانة همسایه و یک پیاز از آنها بگیر

پسرک بیرون دوید و با سه تا پیاز برگشت. پس پیازها را هم در دیگ انداختند و به انتظار نشستند و شروع کردند به قصه‌گویی و شوخی و خنده...

سرباز گفت:« از وقتی از خانه پدری در‌آمده‌ام هنوز کلم نخورده‌ام

مادر رو کرد به دختر کوچکش گفت:« برو توی باغ و یک کلم بکن.» و دختر کوچک دوید و با یک کلم برگشت و کلم هم وارد آبگوشت شد.

سرباز گفت:« دیگر چیزی به آماده شدن آبگوشت نمانده.» زن در حالی‌که دیگ را با قاشق بلندی هم می‌زد گفت:« یک خرده مانده

در همین موقع پسر بزرگ خانواده وارد شد. این پسر رفته بود شکار و دو تا خرگوش زده بود و به خانه آورده بود.

سرباز تا چشمش افتاد به خرگوش‌ها فریاد زد که:« درست همان چیزی که برای چاشنی غذا لازم داشتیم، و در یک چشم بهم‌زدن خرگوش تکه‌تکه شد و داخل آبگوشت افتاد.

شکارچی گرسنه گفت:« به‌به! چه بوی خوبی

دهقان به پسر گفت:« این رهگذر برایمان آبگوشت می‌پزد

عاقبت آبگوشت حاضر شد و خوب آبگوشتی هم بود. به همه هم رسید. سرباز و دهقان و زنش و دختر بزرگشان و پسر ارشدشان و دختر و پسر کوچکشان همگی سیر شدند.

دهقان گفت:« عجب آبگوشت خوبی

زن گفت:« بله سنگ خوبی بوده است

سرباز گفت:« راست است و اگر به همین دستور امروز عمل بکنید می‌توانید همیشه با این سنگ آبگوشت خوبی بپزید

غذایشان را که خوردند سرباز خداحافظی کرد و بجای آن همه محبت سنگ خود را به زن صاحب‌خانه بخشید. زن با ادب تمام هدیه را نپذیرفت.

اما سرباز گفت:« قابلی ندارد.» و سنگ را گذاشت و از خانه بیرون آمد و به راه خود رفت.

خوشبختانه پیش از اینکه وارد دهکدة بعدی بشود سنگ دیگری نظیر قبلی توی جاده پیدا کرد.


نظرات 1 + ارسال نظر
هیت فا جمعه 5 اسفند 1390 ساعت 18:12 http://www.hitfa.hjdownload.com

سلام دوست عزیز
بمب افزایش آمار وب اومد
فقط با انجام دادن مراحل ثبت نام ما آمار وب خود را واقعا منفجر کنید
رایگان * بی کلک * تست شده
بدو از دیگران عقب نمونی
برای ثبت نام به وب زیر مراجعه فرمائید:
http://www.hitfa.hjdownload.com
فقط یکبار .....
برای همیشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد