سالها پیش مرد مومن هنگامی که از سر کار برمیگشت و داشت وارد خانه اش میشد صدایی به گوشش
رسید:«ببخشید!با شما کار داشتم»
وقتی مرد نگاه کرد دید پیرمرد نفت فروش محله شان است.او دبه های نفت را داخل گاری میگذاشت و در
کوچه ها میچرخید و فریاد میزد:«نفتیه نفتی!»
مرد گفت:«چه کار داری؟»
نفت فروش گفت:«میدانید که شما ۲۰ روز است عوض شده اید؟»
مرد تعجب کرد و گفت:«چطور مگه؟»
نفت فروش گفت:«چون ۲۰ روز است وقتی سلام میکنم جواب خوبی به من نمیدهید.
چوم قبل از این حالم را میپرسیدی٬از همسر و فرزندانم خبر میگرفتی٬میخندیدی!»
مرد باز گفت:«خب چطور مگه؟»
نفت فروش گفت ۲۰ روز است که شرکت گاز آمده و گاز شما را وصل کرده است!»
مرد کمی فکر کرد و نفت فروش ادامه داد:«میدانستید سلام شما بوی نفت میداد؟
لابد وقتی به نانوایی و قصابی میروید سلامتان بوی نان و گوشت میدهد!؟»
مرد داخل خانه شد و با خود درباره عبادت هایش فکر میکرد...!!!
کتاب دوستی که هیچوقت نمیمیرد!
با تشکر از سید حسن علوی
آرایشگر :::: مردی برای اصلاح سرو صورت به آرایشگاه رفت. دربین کار گفتگوی جالبی بین آنها درمورد خدا صورت گرفت آرایشگر گفت من باور نمیکنم که خدایی وجود داشته باشد. مشتری پرسید چرا؟آرایشگر گفت کافیست به خیابان بروی وببینی ،مگر میشود باوجود خدای مهربان اینهمه مریضی و درد ورنج و.... و....وجود داشته باشد؟مشتری چیزی نگفت . وقتی کارش تمتم شد از مغازه بیرون رفت . همین که بیرون آمد مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده وکثیف باسرعت به آرایشگاه بر گشت وگفت میدانی بنظر من آرایشگری وجود ندارد .مرد با تعجب گفت چرا این حرف را میزنی؟ من اینجا هستم وهمین الآن موهای ترا مرتب کردم. مشتری با اعتراض گفت پس چرا کسانی مثل آن مردژولیدو ونامرتب وجود دارند؟آرایشگر گفت آنها باید به ما مراجعه کنند نه ما به آنها ... آرایشگروجود دارد فقط مردم به ما مراجعه نمی کنند....
http://da3tanak.blogsky.com/1389/09/04/post-74/
سلام دوست عزیزم
این داستان در این لینک قبلا گذاشته شده
ممنون از لطف شما