داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

مشتریانی که پول نمی‌دهند

داستان‌های شکست
مشتریانی که پول نمی‌دهند

مترجم: فرهاد‌امیری
منبع: اینک دات کام
از داستان‌های موفقیت حوصله‌تان سر رفته است؟ ما هر هفته برای شما داستان‌هایی حماسی از شکست و شرم منتشر خواهیم کرد. اغلب مردم شیفته‌ یک داستان موفقیت خوب هستند،‌اما چه کسی می‌تواند در برابر قصه‌های حماسی مربوط به تحقیر، شرم‌زدگی و... مقاومت کند؟

من یکی که نمی‌توانم! و به همین خاطر سری جدیدی از یادداشت‌هایم را در همین باره شروع کرده‌ام. برای این کار، هر شنبه موضوعی را مشخص می‌کنم و از خوانندگان می‌خواهم تا داستان‌های محبوب خودشان را در این باره برایم بفرستند. شنبه بعدی چهار، پنج یا شش داستان برگزیده را همراه با موضوع هفته‌ بعدی منتشر می‌کنم.
و ‌اما این هفته: مشتری‌هایی که پول نمی‌دهند
1. یک مشتری با ارجاع مکرر
(فکر می‌کنم این داستان خیلی هم به عدم پرداخت مربوط نباشد؛‌ اما باحال است). ما به کارمندان ‌امنیتی‌مان گزارش دادیم که یکی از مشتریان می‌خواهد در شعبه‌ سیاتل 800 دلار پولی را که به لباسش داده، پس بگیرد، چون «لکه‌ کوچکی روش افتاده» و با این حال، لباس را هم می‌خواهد نزد خودش نگه دارد. وضعیت عجیبی است.
خوب، این خانم به شعبه‌ دیگری هم رفت تا این کار را‌ امتحان کند. مدیر مغازه گفته بود: «نه!» او در قسمت خدمات به مشتریان مغازه را روی سرش گذاشته بود و جیغ می‌کشید و شروع کرده بود به پاره‌پاره‌کردن کارت اعتباری‌اش، آن را روی زمین انداخته بود و گفته بود که هرگز حتی یک شاهی هم در مغازه‌های «این آدم‌ها» خرج نخواهد کرد. صورت‌حساب کارت اعتباری‌اش نشان می‌داد هر ماه 12 هزار دلار خرج کرده است. سه روز بعد در همان مغازه مرد جوانی به خاطر دزدیدن سه تی‌شرت «پولو» دستگیر شده بود. این مرد جوان پسر همان خانم بود. دیگر همه رمز و راز ماجرا را فهمیده بودند.
2. فقدان اقتدار
بعد از اینکه چندین و چندنامه فرستادم، بالاخره صاحب کسب‌وکار پای تلفن‌ آمد تا جوابم را بدهد. از او پرسیدم چرا پول یونیت تهویه‌ هوایی راکه سه ماه پیش سفارش داده بود، نپرداخته است، گفت: «من یونیت سفارش ندادم.»
گفتم: «آقای عزیز، من صورت‌حساب را دارم، همین جا است. خود شما سفارش داده اید. آن را سه روز پیش تحویل گرفته اید. صورت‌حساب‌ امضا شده توسط شما همین‌جا جلوی چشمانم است.»
گفت: «اما من سفارش نداده‌ام.» گفتم: «بله؟» گفت: «من سفارش ندادم. کس دیگری سفارش داد و آنها هم اجازه‌ این کار را نداشتند. من به خاطر چیزی که نمی‌خواستم، پول نمی‌دهم.» من چندتا نفس عمیق کشیدم و بعد گفتم: «اوکی! پس می‌آییم آنجا و پس‌اش می‌گیریم.» گفت: «نه! نمی‌توانید این کار را بکنید. ما همین دیروز آن را فروختیم و داخل خانه‌ یکی از مشتریان‌مان نصب کردیم.»
من گفتم: «یک دقیقه صبر کن! این حرف‌هایی که می‌زنی، یعنی یونیت را می‌خواستی، لازم داشتی.»
گفت: «نه! نمی‌خواستمش، ‌اما نمی‌خواستم اینجا داخل مغازه معطل و بیکار بیفتد.»
و ما هنوز هم در تلاش هستیم تا این آقا پول ما را بپردازد!
3. کلک کلاه
وقتی مشتریان خوب‌مان سر وقت پولشان را پرداخت نمی‌کنند، سریع به آنها زنگ می‌زنیم. نمی‌توانیم آنها را وادار کنیم که پولمان را بدهند ــ کاش می‌توانستیم ــ‌اما اگر قادر نباشند پولمان را سریع پرداخت نکنند، باید از این ماجرا باخبر شویم تا بتوانیم جریان وجوه نقد شرکت را کنترل کنیم و نگذاریم پرداخت‌های دچار دیرکرد مشکل‌ساز شوند.
ما مشتری تازه‌ای پیدا کرده بودیم و این مشتری سریعا به یکی از اصلی‌ترین منابع درآمد ما بدل شد. آن وقت، بعد از مدتی، یکدفعه پول محصولشان را نپرداختند. سریع زنگ زدم.
کارمند حسابداری آنها پشت تلفن گفت: «ما سریعا چک مبلغ را برایتان ارسال می‌کنیم.»
پرسیدم: «ببخشید،‌اما این «سریعا» چقدر سریع است؟»
گفت: «خوب، راستش بستگی دارد. شاید یک هفته، شاید دو سه ماه. دیر و زود دارد،‌ اما سوخت و سوز ندارد. باید شانس بیاورید.»
گفتم: «ببخشید! ‌اما متوجه نمی‌شوم.»
گفت: «ببینید آقا! خیلی ساده است. ما همه‌ صورت‌حساب‌های پرداخت‌نشده را داخل یک کلاه می‌ریزیم، آن وقت یکی را برمی‌داریم. اگر خوش‌شانس باشید، همان دو سه بار اول که یکی را بیرون می‌کشیم، صورت‌حساب شما هم درخواهد آمد.» اما ما هیچ‌وقت خوش‌شانس نبودیم. برای همین به تدریج رابطه‌ کسب و کارمان را با آنها قطع کردیم. اولین بار بود که اصلا نگران نبودم دارم یکی از مشتریان عمده‌ خودم را به رقبا واگذار می‌کنم.

اخلاق ورزشی نمی‌تواند به کسب‌وکار وارد شود


فرض کنید سن شما آنقدر زیاد است که بخواهید کسی را از گذشته به خاطر بیاورید و حالا تصور کنید در مقابل جان کاپلتی نشسته‌اید؛ فکر می‌کنید چه اتفاقی خواهد افتاد؟ ناگهان حس خواهید کرد دوباره یک کودک شده‌اید؛ می‌توانید همه چیز را فراموش کنید. هر چیزی را که در زندگی‌تان اتفاق افتاده کاملا ناگهانی از یاد می‌برید.
 
دوباره به دهه 70 میلادی باز می‌گردید و تمام این 30 سال را یک‌جا از ذهن پاک می‌کنید. این اتفاقات به اختیار و تصمیم شما نیست. اولین مواجهه با جان کاپلتی همه چیز را زیر و رو می‌کند. می‌توانید در این لحظه مهم‌ترین احساس زندگی‌تان را تجربه کنید: احترام. این احساس همیشه و همه جا به انسان دست نمی‌دهد و اسرارآمیزترین حس درونی همه ما محسوب می‌شود.
جان می‌گوید: «به نظر می‌رسد اغلب مردم دوست دارند شما را به یاد بیاورند. دوست دارند زندگی شما و زندگی خودشان را بازگو کنند و تصاویر گذشته را زنده و ملموس حس کنند. آنها دوست دارند چیزهای دوست‌داشتنی و خاص را به یاد بیاورند خصوصا وقتی
16-15 سال‌شان بیشتر نبود. البته این نکته برای50 ساله‌ها هم صحت دارد.»
چرا مردم دوست دارند جان کاپلتی را به یاد بیاورند؟ چرا چنین تصوراتی درباره شخص او وجود دارد؟ چون جان کاپلتی و دوستانش در دانشکده فوتبال آمریکایی بازی می‌کردند، بدون حتی یک دست شکست بر تیم مشهور اورنج‌بول غلبه کردند، بر قوی‌ترین و ثروتمندترین تیم تاریخ فوتبال آمریکا یعنی هایزمن تروفی نیز پیروز شدند و در نهایت به لیگ ملی فوتبال آمریکا صعود کردند. آنها توانستند هشت فصل موفق را در این لیگ بازی کنند. اما صبر کنید! ماجرا به همین سادگی نیست! وقتی جان به جام قهرمانی هایزمن دست یافت، کنار معاون اول رییس‌جمهور یعنی جرالد فورد ایستاده بود. سخنرانی او باعث شد که چشمان هزاران نفر از تماشاچیان و شنوندگان مملو از اشک شود. او همچنین از مبارزه‌های هرروزه‌ای صحبت کرد که باید برای سلامتی برادرش جوئی انجام می‌داد.
جوئی داشت به خاطرِ سرطان خون زندگی‌اش را از دست می‌داد. این سخنرانی به قدری تأثیربرانگیز بود که یک کتاب درباره زندگی این دو برادر نوشته شد و حتی یک برنامه تلویزیونی نیز درباره جان و زندگی سوزناک جو ساخته شد (مطلبی درباره جوئی، 1977).
جان می‌گوید: «شگفت‌آور است که پس از همه این سال‌ها نامه‌هایی از طرف کودکان به دستم می‌رسد. آنها می‌گویند که چاپ‌‌های جدید کتاب را برای چندمین بار خوانده‌اند. معلم آنها از بچه‌ها خواسته بود تا درباره کتاب نامه‌ای بنویسند.
همه بچه‌ها موافقت کردند و نامه‌های زیادی درباره جوئی، زندگی‌اش، مصیبتش و درباره من و زندگی‌ام نوشته شد. آنها نامه‌ها را جمع‌آوری کردند و دست آخر نزدیک به 30 نامه از بچه‌های دبستانی را برای من ارسال کردند.
زمان زیادی از وقایع دردناک جوئی و تأثیرات سهمگین‌اش بر من و خانواده‌ام گذشته است، اما روح او هنوز در سرتاسر آمریکا زنده است. برای من باورنکردنی بود که پس از این همه سال، کسانی باشند که هنوز به ماجراهای زندگی، فکر می‌کنند.»
نه، تصور نکنید که جان یک زندگی معمولی و پیش پا افتاده داشت. اشتباه است اگر فکر کنید او با جوئی و مرگ‌اش معروف شد، چراکه او صرفا زندگی‌اش را با همگان به اشتراک گذاشت و ماجراهای زندگی‌اش را برای همگان تعریف کرد. او قصد جلب توجه نداشت. جان کاپلتی در اوج افتخار ورزشی به سر می‌برد. البته، تمام توجهاتی که به او جلب شدند، همگی ناخواسته و ناگهانی محسوب می‌شوند. اما او پذیرای همه حرف‌ها بود. او هم تمسخرها و هم همدلی‌ها را پذیرفت. جان در تمام طول این سال‌ها با این مساله
دست و پنجه نرم کرده است. او تقریبا به همه کسانی که از نزدیک دیده، داستان جوئی را مفصل شرح داده است. او می‌گوید: «به بزرگ‌ترین سوء تفاهم موجود در زندگی فکر می‌کنم. مردم فکر می‌کنند کسانی که زندگی ورزشی و موفقی دارند نباید در زندگیِ واقعی و هرروزه‌شان با مشکل دچار شوند. آنها تصور می‌کردند زندگی ورزشی و زندگی روزانه ما همیشه شادمان و پرتحرک است. در حالی که من به خاطر مصیبت برادرم، واقعا فلج شده بودم. نمی‌توانستم هیچ کاری انجام بدهم. دستم به هیچ چیزی نمی‌رفت و مغزم توان تصمیم‌گیری نداشت. موفقیت در ورزش به معنای موفقیت در زندگی نیست. شکست در ورزش هم به معنای شکست در زندگی نیست. باید تفاوت بین زندگی حرفه‌ای و خود زندگی اصلی یک فرد را مد نظر قرار دهیم. ما هم سن‌مان زیاد می‌شود و همیشه نمی‌توانیم جوانی ورزشکار باشیم. ما هم خانواده و دوستانی غیرورزشی داریم. ما هم باید هر روز با زندگی و مصائب‌اش مبارزه کنیم. فکر می‌کنم این همه آن چیزی است که من باید بگویم.»
در واقع، حتی در جهان ورزش نیز توانایی‌های فردی ربطی به فرصت‌ها و مخاطرات زندگی ندارند. حتی بسیاری از اوقات سیاست‌ها و رویکردهای دفتری و مدیریتی نیز در ورزش اثرگذار است. جان خودش این را کاملا تجربه کرده است. اما او در تمام طول این سال‌ها تجربه‌های زیادی آموخته است.
جان کاپلتی زندگی پر فراز و نشیبی را از سر گذرانده است: ورزش، زمین بازی، زد و خورد، مخاطره سلامتی، سخنرانی عمومی، تاثیر ملی، کتاب و تلویزیون، مرگ برادر، کناره‌گیری از ورزش، سال‌های انزوا و همدلی بسیاری از مردم با او. این‌همه به او آموخته‌اند که باید نگرشی مثبت نسبت به زندگی داشته باشد.
او پس از مخاطرات ورزشی به کسب و کار روی آورد و دست به فعالیت‌های تجاری در عرصه ورزش زد. اما از همه سال‌های سخت زندگی‌اش یاد گرفت که باید سخت مبارزه کند و در برابر مشکلات کمر خم نکند. اما اگر او را از نزدیک ببینید و بخواهید درباره گذشته‌ها با او صحبت کنید، سریعا بحث را عوض می‌کند. او ابدا در گذشته زندگی نمی‌کند و دارد زندگی‌اش را برای آینده می‌سازد. به قول خودش، او دارد با چالش‌های امروزش دست و پنجه نرم می‌کند.
«بزرگ‌ترین اشتباه جان کاپلتی به زبان خودش»
در سال 2005 با یکی از دوستانم دست به شراکت زدیم. با همدیگر به کسب و کار وارد شده بودیم. ساختمانی را برای امورات‌مان خریداری کردیم و نزدیک به سه سال با همدیگر دست به فعالیت زدیم. ناگهان او درگذشت. او پسری داشت که همراه با ما در کسب و کار حضور داشت. در نتیجه، من چندین سال پیاپی با پسر او کار کردم. من در این شرکت شریک کوچکتر به حساب می‌آمدم و نزدیک به 30 درصد از سهام شرکت متعلق به من بود. حتی از ساختمان اصلی شرکت نیز سهم اندکی داشتم.
چون من، دوستم و پسر دوستم به صورت جمعی این ساختمان را خریداری کرده بودیم. می‌دانستم که موقعیت من در این شرکت چندان دست بالا نیست. اما ابدا فکر نمی‌کردم که این موضوع مساله مهمی باشد. چون موقعیت ما بسیار دوستانه بود. پس از نه سال فعالیت مشترک، پسرِ دوستم تصمیم به استراحت و مرخصی گرفت. فکر می‌کردم پس از دوران تعطیلات وی به کار ادامه خواهیم داد، چراکه این حرفه متعلق به پدرش بود. فکر می‌کردم واقعا قرار است دوباره به کار ادامه دهیم و او نیز برنامه‌های جدیدی در سر دارد. پس من هم ایده‌های مثبت و درخشانی در سر داشتم. اما او صبح روز دوشنبه از تعطیلات بازگشت. من را به دفتر کار احضار کرد و گفت: «اخراج!». و من هیچ چیزی نداشتم بگویم مگر اینکه: «بله؟! ببخشید؟ دارید شوخی می‌کنید؟!» او فکر کرد موقعیت و منصب انجام چنین کاری را دارد. او از ماه‌ها قبل با سایر همکاران و شرکا نیز حرف‌هایش را زده بود. همه موافق بودند. پس من هم از کار بیرون زدم. اما سعی کردم ماجرا را به خوبی خاتمه دهم.
او را مجبور کردم که مسائل مالی مربوط به ساختمان، کسب و کار، قراردادها، سهام و دفتر را از نو بازبینی کند. پس از بازبینی موفق شدم جوری از کار بیرون بیایم که همچون یک کارمند معمولی نبود. من کلی از این شرکت سهم داشتم. البته، من و پدر او صحبت‌ها و قرارهایی با هم داشتیم که به جز ما هیچ کسی خبر نداشت. پسر او از این ماجراها بی‌اطلاع بود و در نهایت قضیه بسیار به نفع من تمام شد. خیلی خوب از کار بیرون آمدم اما پس از نه سال، شنیدن جمله «اخراج!» چندان خوشایند نبود.
به هر حال، این اشتباهات درس‌های زیادی نیز برای من داشتند. آموختم که باید با ملاحظه بیشتری به کسب و کار وارد شوم. چراکه فضای ورزش و فضای کار تفاوت زیادی دارند. درس دومی که گرفتم از درس اول نیز مهمتر و حیاتی‌تر است: حتی اگر 49درصد از کل سهام یک شرکت را به خود اختصاص دهید، هیچ جای امنی ندارید. 50 درصد و 49 درصد بیش از یک درصد با همدیگر اختلاف دارند. با 50 درصد هرگز کسی نمی‌تواند به شما زور بگوید، اما با 49 درصد به راحتی اخراج می‌شوید. پس اگر نتوانم حداقل نیمی از سهام یک شرکت را به خودم اختصاص دهم، دیگر پایم را به آن شرکت نمی‌گذارم. سهامِ کمتر از 50 درصد (حتی یک درصد کمتر!) به معنای سرمایه‌گذاری در آن شرکت است و هرگز به معنای مدیریت نیست.

«درباره جان کاپلتی»
جان کاپلتی در دانشکده پن درس خوانده است. او به خوبی در پست خط‌شکن دفاعی فوتبال آمریکایی بازی می‌کند. در سال 1972 به اولین موفقیت‌هایش دست می‌یابد. در سال 1973 همراه با تیم با نیتانی لیونز، با نتیجه 12 بر صفر بر تیم قدرتمند هایزمن تروفی غلبه می‌کند و پنجمین بازیکن برتر آمریکا بدل می‌شود. او در سال 1973 سخنرانی خاطره‌برانگیز و معروف خود را ایراد می‌کند و یاد برادرش جوئی را گرامی می‌دارد. جوئی برادر جان بود که به خاطر سرطان خون درگذشت.
جان کاپلتی در سال 1974 به تیم لس‌آنجلس رامز منتقل می‌شود. او پنج فصل را با این تیم در لیگ برتر آمریکا سپری می‌کند. در سال 1979 لیگ فوتبال را به خاطر شکستگی زانو از دست می‌دهد. نام او در سال 1993 به تالار افتخارات فوتبال آمریکا وارد می‌شود و در بسیاری از مسابقات مطرح فوتبال آمریکایی به عنوان ناظر بازی مشارکت فعال دارد. جان کاپلتی پس از مدتی به کسب و کار روی می‌آورد. او در شهر لاگونا نیگوئل از ایالت کالیفرنیا یک شرکت خرید و فروش ماشین‌های کلاسیک و قدیمی به راه می‌اندازد. 


مترجم: سیمین راد
منبع: کتاب «برترین رهبران کسب و کار در جهان»