داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

دزدان شیاد و روستائی ساده دل

یه بنده خدایی از روستا گوسفندی برای فروش به شهر می برد
به گردن قوچ زنگوله ای آویزان کرد و با طنابی گردن قوچ را به دم خرش بست و حرکت کرد

بین راه دزدان زنگوله را باز کردند و به دم خر بستند و قوچ را بردند
خر هم با چرخاندن دمش و صدای زنگوله خرکیف شده بود

بعد از چند متر یکی از دزدان جلوی مرد روستایی را گرفت و گفت : چرا زنگوله به دم خر بستی کدام عاقل این کار را میکند
روستایی ساده پیاده شد دید ان مرد درست می گوید
گفت : من زنگوله را به گردن قوچ بسته بودم
دزد گفت : درست میگویی قوچی را در دست یک نفر دیدم به ان سوی می برد
خر را به من بسپار و برو به دنبال گوسفندت
مرد روستای خر را به دزد سپرد و مدتی را به دنبال گوسفند گشت
اما خسته و نا امید به جایی که خر را به دزد داده بود برگشت دید اثری از خر و ان مرد نیست
با دلی شکسته و خسته به سمت روستا حرکت کرد
بعد از طی مسافتی چند نفر را در حال استراحت در کتار چاهی دید
داستانش را برای انها بازگو کرد
یکی از انها گفت : ان شاالله جبران میشود و ادامه داد ما چند نفر تاجریم و تمام سکه های ما در کیسه ای بود که افتاده در چاه
چنانچه شنا بلد باشی در چاه برو و کیسه را بیرون بیاور ما هم در عوض پول قوچ و خر را به تو میدهیم
روستایی ساده دل بار سوم هم گول دزدان را خورد و لباس خود را به دزدان داد و به ته چاه رفت بعد از کمی جستجو بیرون امد
ولی نه اثری از دزدان بود نه از لباسهایش

هوشنگ و ژاکلین

یک ایرانی به نام هوشنگ می گفت:

وقتی که از آمریکا با ماشین به سمت کانادا محل اقامتم حرکت می کردم، سر مرز گذرنامه را به پلیس مرزی کانادا که  خانم زیبائی به نام ژاکلین بود نشان دادم ، ایشان محل تولدم را که دید ؛
گفت: ایران؟
گفتم: بله
گفت : ایران چطور جایی است؟
گفتم: جای خوبیه
گفت: از کی تا حالا در کانادا زندگی می کنی؟
گفتم: ده ساله
گفت: آخرین باری که ایران رو دیدی کی بود؟
گفتم: سه سال پیش
بعد با لبخند به من نگاه کرد و گفت: کدام را بیشتر دوست داری ایران یا کانادا؟
گفتم: تفاوت این دو مثل تفاوت مادر و همسره ، همسر رو انتخاب می کنیم، از زیبایش لذت ببریم و عاشقش بشیم، خانه و خانواده ایجاد کنیم و در امنیت و آسایش زندگی کنیم . اما نمی تواند جای مادر را بگیرد.
 مادرم را انتخاب نکردم، اما فقط توی بغل اون آروم می گیرم و راحت گریه می کنم.

خانم زیبای کانادایی از من خوشش آمد و همان سال با هم ازدواج کردیم و به ایران آمدیم و تا حالا هم در ایران هستیم و هنوز برنگشتیم.

الان هم ژاکلین زن زیبای من سر بازار مولوی لیف حموم و جارو می فروشه و همش میگه : " تف تو قبر مادرت هوشنگ" !!.

آرایشگر بیچاره(یک سوزن به خودمان)

در شهری در آمریکا، آرایشگری زندگی می کرد که سالها بچه دار نمی شد. او نذر کرد که اگر بچه دار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچه دار شد!

روز اول یک شیرینی فروش وارد مغازه شد. پس از پایان کار، هنگامی که قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد دم در بود.

روز دوم یک گل فروش به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست حساب کند، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، یک دسته گل بزرگ و یک کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود.

روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد. در پایان آرایشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد.

حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، با چه منظره ای روبرو شد؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در سلمانی صف کشیده بودند و غر می زدند که پس این مردک چرا مغازه اش را باز نمی کنه!!!!!!!!!!!