-
دزدان شیاد و روستائی ساده دل
سهشنبه 8 مهر 1399 00:15
یه بنده خدایی از روستا گوسفندی برای فروش به شهر می برد به گردن قوچ زنگوله ای آویزان کرد و با طنابی گردن قوچ را به دم خرش بست و حرکت کرد بین راه دزدان زنگوله را باز کردند و به دم خر بستند و قوچ را بردند خر هم با چرخاندن دمش و صدای زنگوله خرکیف شده بود بعد از چند متر یکی از دزدان جلوی مرد روستایی را گرفت و گفت : چرا...
-
هوشنگ و ژاکلین
سهشنبه 8 مهر 1399 00:13
یک ایرانی به نام هوشنگ می گفت: وقتی که از آمریکا با ماشین به سمت کانادا محل اقامتم حرکت می کردم، سر مرز گذرنامه را به پلیس مرزی کانادا که خانم زیبائی به نام ژاکلین بود نشان دادم ، ایشان محل تولدم را که دید ؛ گفت: ایران؟ گفتم: بله گفت : ایران چطور جایی است؟ گفتم: جای خوبیه گفت: از کی تا حالا در کانادا زندگی می کنی؟...
-
ناشنوایی گاهی خوب است!!
جمعه 14 آبان 1395 13:28
چند نفر از پلی عبور میکردند که ناگهان دو نفر به داخل رودخانه خروشان افتادند... همه در کنار رودخانه جمع شدند تا شاید بتوانند به آنها کمک رسانند... ولی وقتی دیدند شدت آب آنقدر زیاد است که نمیتوان برایشان کاری کرد، به آن دو گفتند که امکان نجاتتان وجود ندارد! و شما به زودی خواهید مرد!!! در ابتدا آن دو مرد این حرف ها را...
-
بوی کباب
چهارشنبه 21 تیر 1391 19:27
پرونده ای که اشک قاضی را در آورد مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم. مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی...
-
آبرو
یکشنبه 11 تیر 1391 23:09
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,, ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که...
-
یادداشتی بر خرده فرهنگ قاپیدن و چاپیدن"داستان هفتم"
یکشنبه 11 تیر 1391 22:04
دو روز پیش داستانهایی رو با عنوان "یادداشتی بر خرده فرهنگ قاپیدن و چاپیدن" در وب قرار دادم که خوشبختانه مورد استقبال دوستان قرار گرفت در این خصوص محمد رضا کاوه عزیز لطف کرد و خاطره ای از خودش رو با عنوان "داستان هفتم" برای ما ارسال کرد که اون رو میتونید در زیر مشاهده کنید: داستان هفتم: یه روز یه...
-
یادداشتی بر خرده فرهنگ قاپیدن و چاپیدن
جمعه 9 تیر 1391 23:53
خرده فرهنگ قاپیدن و چاپیدن ----------------------------------- این داستان کمی طولانی است ولی اونرو تا آخر بخونید مطمئن باشید ضرر نمیکنید. -------------------------------------------- آخرین روزهای اسفند ماه سال 1390 همراه بود با خبر تصادف علی دایی که پس از شکست تیمش در حال عزیمت از اصفهان به تهران، به علت خوابآلودگی...
-
سرزنش سگان خوشتر از شماتت شیران است!
جمعه 26 خرداد 1391 13:20
روزی سگی به شیری گفت: با من کشتی بگیر شیر سر باز زد، سگ گفت : نزد تمام سگان خواهم گفت شیر از مقابله با من می هراسد شیر گفت: سرزنش سگان را خوشتر دارم از اینکه شیران مرا شماتت کنند که با سگی کشتی گرفته ام!!!
-
فروش دین به چه قیمتی؟!
جمعه 26 خرداد 1391 13:09
حکایتی واقعی از یک مبلغ اسلامی خارج از کشور ...سالها مبلغ اسلام بودم وعمرم را گذاشته بودم برای اینکار در شهر لندن ومراکز اسلامی این شهر بودم و دریکی ازروزهای تبلیغم دراین شهر غیر اسلامی سوار تاکسی شدم.به محض سوار شدن کرایه را تقدیم راننده کرده وراننده تاکسی بقیه پول مرا پس داد اما در همان لحظه متوجه شدم که راننده...
-
آرایشگر بیچاره(یک سوزن به خودمان)
جمعه 19 خرداد 1391 13:41
در شهری در آمریکا، آرایشگری زندگی می کرد که سالها بچه دار نمی شد. او نذر کرد که اگر بچه دار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچه دار شد! روز اول یک شیرینی فروش وارد مغازه شد. پس از پایان کار، هنگامی که قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی...
-
این بابا وآن بابا
جمعه 12 خرداد 1391 18:42
صدای ناز می آید، صدای کودک پرواز می آید، صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد. معلم در کلاس در س حاضر شد ، یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد برپا ، همه برپا ، چه برپایی شد آن برپا، معلم نشئتی دارد ، معلم علم را در قلب می کارد، معلم گفته ها دارد، یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا بچه ها برجا . معلم گفت فرزندم بفرما، جان من ،...
-
اجازه بدهید شکست شما را به موفقیت برساند
سهشنبه 9 خرداد 1391 18:58
" الیور گلد اسمیت " پسر واعظ فقیری بود که در سال 1700 در ایرلند به دنیا آمد. در زمان رشدش دانش آموز خوبی نبود. مدیر مدرسه به او عنوان " خرفت احمق " داده بود. تحصیلات وی به دانشگاه هم رسید ولی ضعیف ترین دانشجوی کلاسشان بود. او مطمئن نبود چه کاری می خواهد انجام دهد. ابتدا سعی کرد یک واعظ شود، اما این...
-
محکومیت انگلیس در دادگاه با ابتکار دکتر مصدق
شنبه 6 خرداد 1391 23:44
می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود ، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت . در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست . قبل از شروع جلسه ، یکی دو...
-
مشتریانی که پول نمیدهند
شنبه 6 خرداد 1391 21:41
داستانهای شکست مشتریانی که پول نمیدهند مترجم: فرهادامیری منبع: اینک دات کام از داستانهای موفقیت حوصلهتان سر رفته است؟ ما هر هفته برای شما داستانهایی حماسی از شکست و شرم منتشر خواهیم کرد. اغلب مردم شیفته یک داستان موفقیت خوب هستند،اما چه کسی میتواند در برابر قصههای حماسی مربوط به تحقیر، شرمزدگی و... مقاومت...
-
آخرین برگ
جمعه 5 خرداد 1391 21:09
خلاصهیِ داستانِ «آخرین برگ»: در منطقهیِ گرینویچ هنرمندان فراوانی زندگی میکردند. دو دختر نقاشِ جوان بنامهای «سو» و «جانسی» در نیمههای بهار از دو شهر مختلف آمدند و در پی یافتن مکانی برای اجاره به هم رسیدند و خانهای مشترک در طبقهیِ دوم ساختمانی اجاره کردند. در طبقهیِ پایین نیز نقاش پیری به نام «بِرمَن» زندگی...
-
اخلاق ورزشی نمیتواند به کسبوکار وارد شود
سهشنبه 2 خرداد 1391 00:46
فرض کنید سن شما آنقدر زیاد است که بخواهید کسی را از گذشته به خاطر بیاورید و حالا تصور کنید در مقابل جان کاپلتی نشستهاید؛ فکر میکنید چه اتفاقی خواهد افتاد؟ ناگهان حس خواهید کرد دوباره یک کودک شدهاید؛ میتوانید همه چیز را فراموش کنید. هر چیزی را که در زندگیتان اتفاق افتاده کاملا ناگهانی از یاد میبرید. دوباره به دهه...
-
قیمت زیبایی
دوشنبه 1 خرداد 1391 23:11
مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد . بعضی از گلدان ها بدون تزیین بودند، اما بعضی گلدان ها هم طرح های ظریفی داشتند. زن قیمت گلدان ها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همۀ آنها یکی است. او پرسید : چرا گلدان های نقش دار و گلدان های ساده یک قیمت هستند ؟ چرا برای گلدانی که وقت و زحمت...
-
تقدیم به تمام مادران ایران زمین
چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 00:16
ننام من میلدرد است؛ من قبلاً در دیموآن در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم. مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافتهام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشتهام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس...
-
خلاقیت و ابتکار حتی از درون زندان
سهشنبه 26 اردیبهشت 1391 23:35
پیرمردی تنها در مزرعه ای زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود. پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: «پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را از...
-
بید مجنون
یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 23:10
لیلی چو ازین جهان فانی = بگذشت به دوره ی جوانی//مجنون که همیشه یار او بود =پیوسته سر مزار او بود//چوبی بنشاند در کنارش = تاگم نکند ره مزارش //هرروز که سر برآن بسایید= خوناب جگر برآن ببارید//شد چوب زاشک چشم او تر =بررست وبگشت سایه گستر//شد شاخه ی سبز آن نگونسار =دربر بگرفت تربت یار//گفتند مراقبان دلخون = اینست درخت بید...
-
یک تار مو از سبیل ببر هم غنیمتیست!
یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 23:08
زنی دانای شهرشان شکایت کرد که رفتارش همسرش غیر قابل تحمل است و می خواهد از او جداشود. دانای شهر وقتی دلایل زن را شنید گفت : حق با توست اما به یک شرط می توانم ترا از شر شوهرت نجات دهم واورا وادارم که ترا طلاق دهد. زن با خوشحالی گفت: هر شرطی باشد می پذیرم . دانا گفت :شرط من این ا ست که فقط یک نخ از سبیل ببر زنده بکنی...
-
قدرت کلمات
دوشنبه 21 فروردین 1391 02:42
-
دعوت به همکاری
پنجشنبه 17 فروردین 1391 12:29
سلام از دوستانی که مایل هستند در این وب مطلب بنویسند تقاضا میکنم آدرس ایمیلشون رو در قسمت نظرات برای من ارسال کنند تا دعوتنامه براشون ارسال بشه با تشکر
-
سود سهام 3هزار درصدی آقای ماورودی!
چهارشنبه 16 فروردین 1391 17:58
در سال 1994 یک بورس باز روس به نام «سرگئی ماورودی»، پس از تاسیس شرکت سهامی «تری- ام»، اعلام نمود به سهامداران این شرکت سالانه 3000درصد سود سهام پرداخت میکند!! شرکت ابتدای فعالیت بسیار موفق بود، قیمت سهام شرکت از1600 روبل (یکدلار) در فوریه 1994 به 105000روبل (51دلار) در جولای 1994 رسید. تعداد سهامداران شرکت...
-
اکتبر سیاه
چهارشنبه 16 فروردین 1391 17:56
داستانی دیگر از حبابهای اقتصادی پس از جنگ جهانی اول، ایالاتمتحده یک جهش انفجاری در رشد اقتصادی به دلیل تکنولوژی جدید تولید، فرآیند تولید و مدیریت جدید کارخانهها را تجربه نمود که برای نمونه میتوان به پیشرفت کارخانجات جنرال موتور و فورد در اتومبیلسازی و RCA در لوازم الکتریکی اشاره نمود. این غرش و انفجار به دلیل...
-
جنون گل لاله
چهارشنبه 16 فروردین 1391 17:52
حبابهای قیمتی مشهور جنون گل لاله در اوایل قرن هفدهم میلادی وجود گل لاله در باغچههای اروپایغربی به یک رسم و مد تبدیل شده و یک بازار گسترده تولید و توزیع پیازگل لاله ایجاد شده بود. این واقعه که از 1634 تا 1637 ادامه داشت، به «حباب لاله» معروف شد، در آن زمان بازار پیاز گل لاله در یک وضعیت سفته بازی شدید فرو رفته بود،...
-
حباب در اقتصاد یعنی چه؟
چهارشنبه 16 فروردین 1391 17:52
شاید برای شما هم سوال پیش اومده باشه که حباب در اقتصاد به چه معنی هست این داستان رو بخونید امیدوارم که متوجه بشوید در رابطه با حباب داستان دیگری هم به عنوان"جنون گل لاله" هست که در قسمت بعدی اون رو خواهیم آورد یکی بود یکی نبود. یک کشور کوچکی بود. این کشور یک جزیره کوچک بود. کل پول موجود در این جزیره ۲ دلار...
-
داستان احمدک و معلم
دوشنبه 14 فروردین 1391 13:43
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA معلم چو آمد به نا گه کلاس چو شهری فروخفته خاموش شد سخنهای ناگفته در مغزها به لب نارسیده فراموش شد معلم زکار مداوم مدام غضبناک و فرسوده و خسته بود جوان بود و در عنفوان شباب جوانی از او رخت بر بسته بود سکوت کلاس غم آلود را صدای درشت معلم شکست ز جا احمدک جست و بند دلش ازاین بی...
-
دوستی که هرگز نمی میرد
پنجشنبه 10 فروردین 1391 19:07
روزی شبلی که یکی از عرفا بود از راهی می رفت و به قبرستانی رسید . دید مردی بر سر قبری نشسته و سخت می گرید . پرسید چرا گریه می کنی ؟ گفت دوستم مرده است برای او می گریم شبلی گفت : چرا دوستی گرفتی که بمیرد ؟ دوستی برگزین که هرگز نمیرد!
-
سلامی که بوی نفت می داد!
پنجشنبه 10 فروردین 1391 19:04
سالها پیش مرد مومن هنگامی که از سر کار برمیگشت و داشت وارد خانه اش میشد صدایی به گوشش رسید:«ببخشید!با شما کار داشتم» وقتی مرد نگاه کرد دید پیرمرد نفت فروش محله شان است.او دبه های نفت را داخل گاری میگذاشت و در کوچه ها میچرخید و فریاد میزد:«نفتیه نفتی!» مرد گفت:«چه کار داری؟» نفت فروش گفت:«میدانید که شما ۲۰ روز است عوض...