دلبسته ی کفشهایم بودم!
کفش هایی که یادگار سال های نو جوانی ام بودند، دلم نمی آمد دورشان بیندازم... هنوز همان ها را می پوشید اما کفش ها تنگ بودند وپای مرا می زدند قدم از قدم اگر بر می داشتم زخمی تازه نصیبم می شد سعی میکردم کمتر راه بروم زیرا که رفتن دردناکبود می نشستم و زانوهایم رابغل می گرفتمو میگفتم :چقدر همه چیز دردناک است، چراخانه ام کوچک است و شهرمودنیایم..؟! می نشستمو می گفتم: زندگیم بوی ملالت می دهدوتکرارو میگفتم: خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است... می نشستمو به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم، قدم از قدم برنمیداشتم، میگفتم و میگفتم... پارسایی از کنارم رد شد عجب! پارسا پا برهنه بود وکفشی بر پا نداشت و مراکه دیدلبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست اما شاید تو خوشبخت نشوی زیراخوشبختی خطر کردن است و زیباترین خطر، از دست دادن... تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای، برایت دنیا کوچک است و زندگی ملال آور.جرات کن و کفش تازه به پاکن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ای... رو به پارسا کردم ،پوزخندی زدم و گفتم : اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟!! پارسا فروتنانه خندید و پاسخداد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بودکه هر بارکه از سفر برگشتم تنگ شده بود وپس هر باردانستم که قدری بزرگتر شده ام... هزاران جاده را پیمودم و هزارهاپای افزار را دور انداختم تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت و حالادیگرهیچ کفشی اندازه ی من نیست ...