داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

راندن اشباح

راندن اشباح
هیتوشی(Hitochi)، سال ها ، بیهوده سعی می کرد عشق زنی را که بسیار دوست داشت ، برانگیزد . اما سرنوشت سرشار از کنایه است ، درست همان روزی که زن پذیرفت با او ازدواج کند ، هیتوشی فهمید که او بیماری درمان ناپذیری دارد و مدت زیادی زنده نمی ماند.
شش ماه بعد ، زن در آستانه مرگ از او خواست : قولی به من بده : دیگر هرگز عاشق نشو . اگر این اتفاق بیفتد ، هر شب بر میگردم و تو را می ترسانم. بعد چشم هایش را برای همیشه بر هم گذاشت . هیتوشی ماه ها سعی کرد از نزدیک شدن به زنان دیگر پرهیز کند ، اما سرنوشت طنز خاص خود را دارد و هیتوشی دوباره عاشق شد. وقتی برای ازدواج ؟آماده می شد ، روح عشق سابقش به وعده اش عمل کرد و ظاهر شد و گفت : داری به من خیانت می کنی .
هیتوشی پاسخ داد : سال ها سعی کردم قلبم را تسلیم تو کنم و تو جوابی به من نمی دادی . فکر نمی کنی برای شادی ، سزاوار فرصت دوباره ای باشم ؟
اما روح معشوق سابقش بهانه ای بر نمی تافت و هر شب از راه می رسید و او را می ترساند .جزییات اتفاقاتی را که در طول روز برای هیتوشی رخ داد بود ، تعریف می کرد ، به او می گفت چه کلمات عاشقانه ای به عشق جدیدش گفته است ، چند بار او را بوسیده یا در آغوش گرفته است.
هیتوشی دیگر نمی توانست بخوابد ، و سر انجام تصمیم گرفت نزد باشو (Basho) ، استاد ذن ، برود .
باشو گفت : روح بسیار زرنگی است.
- همه چیز را می داند ، تمام جزییات را ! دارد نامزدی ام را به هم می زند ، دیگر نمی توانم بخوابم ، و تمام لحظه هایی را که با نامزدم هستم ، اعصابم ناراحت است . احساس می کنم کسی تماشایم می کند .
- باشو به او آرامش داد و گفت : برویم این روح را برانیم .
آن شب ، وقتی روح برگشت ، قبل از این که کلمه ای بر زبان آورد ، هیتوشی گفت :
- تو که این قدر روح خردمندی هستی ، بیا معامله ای با من بکن . تو تمام مدت مرا می بینی ، حالا سئوالی از تو می کنم . اگر درست گفتی ، نامزدم را ترک می کنم و دیگر هرگز به زنی نزدیک نمی شوم . اگر اشتباه گفتی ، قول بده که دیگر سراغم نیایی ، و گر نه به حکم خدایان ، تا ابد در تاریکی سرگردان باشی.
روح با اعتماد به نفس بسیار گفت : موافقم.
- امروز عصر ، در بقالی یک مشت گندم از داخل کیسه برداشتم .
- دیدم
- سئوالم این است : چند دانه گندم در مشتم گرفتم ؟
در همان لحظه ، روح فهمید که نمی تواند به این سئوال پاسخ بدهد . برای این که خدایان او را محکوم به تاریکی ابدی نکنند ، تصمیم گرفت برای همیشه ناپدید شود.
دو روز بعد ، هیتوشی به خانه استاد ذن رفت .
- آمده ام تشکر کنم .
استاد باشو گفت : از این فرصت استفاده می کنم تا درسی را به تو بیاموزم که بخشی از وجود توست . اول ، آن روح مدام به سراغت می آمد ، زیرا می ترسیدی . اگر می خواهی از نفرینی رها شوی ، به آن اهمیت نده . دوم ، آن روح از احساس گناه تو سوء استفاده می کرد : وقتی خود را گناهکار بدانیم ، همواره ، ناهشیارانه ، منتظر مجازاتیم . و سوم ، کسی که تو را به راستی دوست داشته باشد ، وادارت نمی کند چنین قولی بدهی . اگر می خواهی عشق را بفهمی ، آزادی را بیاموز.

کتاب پدران، فرزندان ، نوه ها اثر پائولو کوئلیو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد