داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

تجسس

میگویند یکی از حاکمان، در زمان خلافت خود شب ها در شهر می گردید و از احوال مردم با اطلاع میشد.
 شبی از خانه ای آوازی شنید، چون از دیوار خانه بالا رفت دید زن و مردی نشسته اند و شراب میخورند.
 حاکم به مرد گفت: ای دشمن خدا! فکر میکنی خدای تعالی اعمال شنیع و گناهان تو را پنهان می کند؟
 مرد گفت: ای حاکم! اگر از من یک گناه سر زده باشد، تو از سه جهت مرتکب گناه شده ای:
 اول آنکه خدای گفته است: تجسس در احوال مردم نکنید، و تو تجسس کردی!
 و دوم گفته است: "و اوتو البیوت من ابوابها" (خانه ها را از دربهایشان وارد شوید) و حال آنکه تو از دیوار خانۀ ما داخل شدی.
 و سوم آنکه خدا فرموده است: "اذا دخلتم بیوتا فسلمو" یعنی هر گاه داخل خانه ها شدید سلام کنید، سلام نکردی!

نظرات 1 + ارسال نظر
r سه‌شنبه 23 بهمن 1397 ساعت 13:19

عالیه خود نوشتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد