داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

هدیه

روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با... دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت. اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است. ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟ استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد

ماه عسل رویایی در پنجاهمین سالگرد ازدواج!


تعطیلات آخر هفته ی گذشته،پنجاهمین سالگرد ازدواج والدینم را جشن گرفتیم.امروز صبح هم آن ها به هاوایی رفتند.سفری که سال ها بود آرزویش را داشتند.آن چنان هیجان زده بودند که گویی به ماه عسل می روند.
وقتی پدر و مادرم با هم ازدواج کردند،فقط به اندازه ی یک سفر سه روزه در محدوده ی 85 کیلومتری شهر پول داشتند.آن ها باهم توافق کردند که پس از هر عمل رمانتیک یک دلار در جعبه ی فلزی مخصوص بیندازند.بدین ترتیب برای ماه عسل در هاوایی به مناسبت پنجاهمین سالگرد ازدواجشان پس انداز می کردند.
پدرم پلیس بود و مادرم معلم مدرسه.آن ها در خانه ی کوچک و محقری زندگی می کردند و تمام تعمیرات آن را خودشان انجام می دادند.در این شرایط بزرگ کردن پنج فرزند کار پر زحمت و سختی بود.گاهی اوقات پول کافی نداشتند اما هر فوریتی که پیش می آمدباز هم پدر اجازه نمی داد از حساب هاوایی پولی برداشته و خرج شود.موجودی جعبه ی فلزی به مرور بیش تر شد.آن ها با پول آن یک حساب پس انداز باز کردند و پس از مدتی اوراق مشارکت خریدند.
والدینم همواره عاشق و دل باخته ی هم بودند.به خاطر دارم،وقتی پدرم به خانه آمد و به مادرم می گفت:«یک دلار در جیب دارم.»مادرم لبخند زنان پاسخ می داد:«من می دانم چگونه آن را خرج کنم.»
زمانی هم که هر یک از ما فرزندان ازدواج کردیم،والدینمان به هر یک از ما یک جعبه ی کوچک فلزی هدیه دادندو رازشان را با ما در میان گذاشتند،رازی که برای همه ی ما بسیار جالب بود.
حال هر کدام از ما پنج فرزند برای ماه عسل رویایی خود پس انداز می کنیم.پدر و مادر به ما نگفتند که چقدر پول پس انداز کرده بودند.اما من فکر می کنم که باید مبلغ قابل توجهی بوده باشد.چون وقتی اوراق مشارکت را نقد کردند،به اندازه ی هزینه ی سفر به هاوایی،اقامت ده روزه در هتل و مقداری هم برای خرید و خرج های متفرقه پول داشتند.
قبل از عزیمت،هنگام خداحافظی پدرم چشمکی زد و گفت:«امشب حسابی برای مسافرت به کانگون باز می کنیم.فقط 25 سال زمان لازم داریم.»
آن لاندرز

پند لقمان به فرزندش


روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست