روزی گذشت پادشهی از گذرگهی , فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم , کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست , پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت , این اشک دیدهی من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است , این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است , آن پادشا که مال رعیت خورد گداست
بر قطرهی سرشک یتیمان نظاره کن , تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
سلام دوست عزیز













داستان های زیبایی داری
البتهمنم یه چیزایی دارم
که بد نیست یه سری به
ما هم بزنیداگه نیاید اینجوری میشم
اگه بیاید اینجوری میشم
اگر مایل به تبادل لینک باشید مرا با نام ++میهن اس ام اس++ و با آدرس www.mihansms.blogfa.com لینک کنید
بعد در وبلاگم بهم خبر بدید تا منم لینکتون کنم
من نمیدونم چه جوری باید

صفحه رو روشن کنم کمکم میکنی
به روی چشم
ای عزیز دل
سلام
منو بردی به آن حال و هوای قدیم قدیما
خدا رحمت کنه پروین اعتصامی رو
این شعر به حال و هوای الان زیاد میخوره
ضمنا ما افتخارمون لینک با شما بود مارو حذف کردی؟
هرچه از دوست رسد نیکوست.....
سلام دوست گلم
فک کنم شما یک طرفه من رو لینک کرده بودی
به وبتون هم سر زدم
مدتهاست به روز نشده