داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

وعده

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که لباسی اندک درسرما نگهبانی می داد .از او پرسید :آیا سردت نیست؟
پادشاه گفت:من الان داخل قصر میروم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شدواز پادشاه تشکر کرد .اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند.در حالی که در کنارش با خزی ناخوانا نوشته شده بود:
ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم,سرما را تحمل میکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از
پای درآورد!

امین

در شهر مکه، جوانی فقیر می زیست و همسری شایسته داشت. روزی هنگام بازگشت از مسجدالحرام ، در راه کیسه ای یافت. چون آن را گشود، دید هزار دینار طلا در آن است. خوشحال نزد همسر آمد و داستان را باز گفت.

زنش به او گفت: " این لقمه حرام است، باید آن را به همان محل ببری و اعلام کنی، شاید صاحبش پیدا شود." جوان از خانه بیرون آمد، وقتی به جایی رسید که کیسه زر را یافته بود، شنید مردی صدا می زند: "چه کسی کیسه ای حاوی هزار دینار طلا یافته است؟" جوان پیش رفت و گفت: "من آن را یافته ام، این کیسه توست، بگیر طلاهایت را!"

مرد کیسه را گرفت و شمرد ، دید درست است. دوباره پول ها را به او بازگرداند و گفت: "مال خودت باشد، با من به منزل بیا، با تو کاری دیگر دارم."

سپس جوان را به خانه خود برد و نُه کیسه دیگر که در هر کدام هزار دینار زر سرخ بود، به او داد و گفت: " همه این پولها از آن توست!"

جوان شگفت زده شد و گفت: " مرا مسخره می کنی؟"
مرد گفت: "به خدا سوگند که تو را مسخره نمی کنم. ماجرا این است که هنگام شرفیابی به مکه، یکی از عراقیان، این زرها را به من داد و گفت: اینها را با خود به مکه ببر و یک کیسه آن را در رهگذری بینداز. سپس فریاد کن چه کسی آن را یافته است. اگر کسی آمد و گفت من برداشته ام، نُه کیسه دیگر را نیز به او بده؛ زیرا چنین کسی امین است. شخص امین، هم خود از این مال می خورد و هم به دیگران می دهد و صدقه ما نیز، به واسطه صدقه او، مقبول درگاه خداوند می افتد!"

کلنگ قاضی

قلمی از قلمدان قاضی افتاد
شخصی که آنجا حضور داشت گفت : جناب قاضی کلنگ خود را بردارید
قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ
تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟
مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی

"عبید زاکانی