فرض کنید سن شما آنقدر زیاد است که بخواهید کسی را از گذشته به خاطر بیاورید و حالا تصور کنید در مقابل جان کاپلتی نشستهاید؛ فکر میکنید چه اتفاقی خواهد افتاد؟ ناگهان حس خواهید کرد دوباره یک کودک شدهاید؛ میتوانید همه چیز را فراموش کنید. هر چیزی را که در زندگیتان اتفاق افتاده کاملا ناگهانی از یاد میبرید.
دوباره به دهه 70 میلادی باز میگردید و تمام این 30 سال را یکجا از ذهن پاک میکنید. این اتفاقات به اختیار و تصمیم شما نیست. اولین مواجهه با جان کاپلتی همه چیز را زیر و رو میکند. میتوانید در این لحظه مهمترین احساس زندگیتان را تجربه کنید: احترام. این احساس همیشه و همه جا به انسان دست نمیدهد و اسرارآمیزترین حس درونی همه ما محسوب میشود.
جان میگوید: «به نظر میرسد اغلب مردم دوست دارند شما را به یاد بیاورند. دوست دارند زندگی شما و زندگی خودشان را بازگو کنند و تصاویر گذشته را زنده و ملموس حس کنند. آنها دوست دارند چیزهای دوستداشتنی و خاص را به یاد بیاورند خصوصا وقتی
16-15 سالشان بیشتر نبود. البته این نکته برای50 سالهها هم صحت دارد.»
چرا مردم دوست دارند جان کاپلتی را به یاد بیاورند؟ چرا چنین تصوراتی درباره شخص او وجود دارد؟ چون جان کاپلتی و دوستانش در دانشکده فوتبال آمریکایی بازی میکردند، بدون حتی یک دست شکست بر تیم مشهور اورنجبول غلبه کردند، بر قویترین و ثروتمندترین تیم تاریخ فوتبال آمریکا یعنی هایزمن تروفی نیز پیروز شدند و در نهایت به لیگ ملی فوتبال آمریکا صعود کردند. آنها توانستند هشت فصل موفق را در این لیگ بازی کنند. اما صبر کنید! ماجرا به همین سادگی نیست! وقتی جان به جام قهرمانی هایزمن دست یافت، کنار معاون اول رییسجمهور یعنی جرالد فورد ایستاده بود. سخنرانی او باعث شد که چشمان هزاران نفر از تماشاچیان و شنوندگان مملو از اشک شود. او همچنین از مبارزههای هرروزهای صحبت کرد که باید برای سلامتی برادرش جوئی انجام میداد.
جوئی داشت به خاطرِ سرطان خون زندگیاش را از دست میداد. این سخنرانی به قدری تأثیربرانگیز بود که یک کتاب درباره زندگی این دو برادر نوشته شد و حتی یک برنامه تلویزیونی نیز درباره جان و زندگی سوزناک جو ساخته شد (مطلبی درباره جوئی، 1977).
جان میگوید: «شگفتآور است که پس از همه این سالها نامههایی از طرف کودکان به دستم میرسد. آنها میگویند که چاپهای جدید کتاب را برای چندمین بار خواندهاند. معلم آنها از بچهها خواسته بود تا درباره کتاب نامهای بنویسند.
همه بچهها موافقت کردند و نامههای زیادی درباره جوئی، زندگیاش، مصیبتش و درباره من و زندگیام نوشته شد. آنها نامهها را جمعآوری کردند و دست آخر نزدیک به 30 نامه از بچههای دبستانی را برای من ارسال کردند.
زمان زیادی از وقایع دردناک جوئی و تأثیرات سهمگیناش بر من و خانوادهام گذشته است، اما روح او هنوز در سرتاسر آمریکا زنده است. برای من باورنکردنی بود که پس از این همه سال، کسانی باشند که هنوز به ماجراهای زندگی، فکر میکنند.»
نه، تصور نکنید که جان یک زندگی معمولی و پیش پا افتاده داشت. اشتباه است اگر فکر کنید او با جوئی و مرگاش معروف شد، چراکه او صرفا زندگیاش را با همگان به اشتراک گذاشت و ماجراهای زندگیاش را برای همگان تعریف کرد. او قصد جلب توجه نداشت. جان کاپلتی در اوج افتخار ورزشی به سر میبرد. البته، تمام توجهاتی که به او جلب شدند، همگی ناخواسته و ناگهانی محسوب میشوند. اما او پذیرای همه حرفها بود. او هم تمسخرها و هم همدلیها را پذیرفت. جان در تمام طول این سالها با این مساله
دست و پنجه نرم کرده است. او تقریبا به همه کسانی که از نزدیک دیده، داستان جوئی را مفصل شرح داده است. او میگوید: «به بزرگترین سوء تفاهم موجود در زندگی فکر میکنم. مردم فکر میکنند کسانی که زندگی ورزشی و موفقی دارند نباید در زندگیِ واقعی و هرروزهشان با مشکل دچار شوند. آنها تصور میکردند زندگی ورزشی و زندگی روزانه ما همیشه شادمان و پرتحرک است. در حالی که من به خاطر مصیبت برادرم، واقعا فلج شده بودم. نمیتوانستم هیچ کاری انجام بدهم. دستم به هیچ چیزی نمیرفت و مغزم توان تصمیمگیری نداشت. موفقیت در ورزش به معنای موفقیت در زندگی نیست. شکست در ورزش هم به معنای شکست در زندگی نیست. باید تفاوت بین زندگی حرفهای و خود زندگی اصلی یک فرد را مد نظر قرار دهیم. ما هم سنمان زیاد میشود و همیشه نمیتوانیم جوانی ورزشکار باشیم. ما هم خانواده و دوستانی غیرورزشی داریم. ما هم باید هر روز با زندگی و مصائباش مبارزه کنیم. فکر میکنم این همه آن چیزی است که من باید بگویم.»
در واقع، حتی در جهان ورزش نیز تواناییهای فردی ربطی به فرصتها و مخاطرات زندگی ندارند. حتی بسیاری از اوقات سیاستها و رویکردهای دفتری و مدیریتی نیز در ورزش اثرگذار است. جان خودش این را کاملا تجربه کرده است. اما او در تمام طول این سالها تجربههای زیادی آموخته است.
جان کاپلتی زندگی پر فراز و نشیبی را از سر گذرانده است: ورزش، زمین بازی، زد و خورد، مخاطره سلامتی، سخنرانی عمومی، تاثیر ملی، کتاب و تلویزیون، مرگ برادر، کنارهگیری از ورزش، سالهای انزوا و همدلی بسیاری از مردم با او. اینهمه به او آموختهاند که باید نگرشی مثبت نسبت به زندگی داشته باشد.
او پس از مخاطرات ورزشی به کسب و کار روی آورد و دست به فعالیتهای تجاری در عرصه ورزش زد. اما از همه سالهای سخت زندگیاش یاد گرفت که باید سخت مبارزه کند و در برابر مشکلات کمر خم نکند. اما اگر او را از نزدیک ببینید و بخواهید درباره گذشتهها با او صحبت کنید، سریعا بحث را عوض میکند. او ابدا در گذشته زندگی نمیکند و دارد زندگیاش را برای آینده میسازد. به قول خودش، او دارد با چالشهای امروزش دست و پنجه نرم میکند.
«بزرگترین اشتباه جان کاپلتی به زبان خودش»
در سال 2005 با یکی از دوستانم دست به شراکت زدیم. با همدیگر به کسب و کار وارد شده بودیم. ساختمانی را برای اموراتمان خریداری کردیم و نزدیک به سه سال با همدیگر دست به فعالیت زدیم. ناگهان او درگذشت. او پسری داشت که همراه با ما در کسب و کار حضور داشت. در نتیجه، من چندین سال پیاپی با پسر او کار کردم. من در این شرکت شریک کوچکتر به حساب میآمدم و نزدیک به 30 درصد از سهام شرکت متعلق به من بود. حتی از ساختمان اصلی شرکت نیز سهم اندکی داشتم.
چون من، دوستم و پسر دوستم به صورت جمعی این ساختمان را خریداری کرده بودیم. میدانستم که موقعیت من در این شرکت چندان دست بالا نیست. اما ابدا فکر نمیکردم که این موضوع مساله مهمی باشد. چون موقعیت ما بسیار دوستانه بود. پس از نه سال فعالیت مشترک، پسرِ دوستم تصمیم به استراحت و مرخصی گرفت. فکر میکردم پس از دوران تعطیلات وی به کار ادامه خواهیم داد، چراکه این حرفه متعلق به پدرش بود. فکر میکردم واقعا قرار است دوباره به کار ادامه دهیم و او نیز برنامههای جدیدی در سر دارد. پس من هم ایدههای مثبت و درخشانی در سر داشتم. اما او صبح روز دوشنبه از تعطیلات بازگشت. من را به دفتر کار احضار کرد و گفت: «اخراج!». و من هیچ چیزی نداشتم بگویم مگر اینکه: «بله؟! ببخشید؟ دارید شوخی میکنید؟!» او فکر کرد موقعیت و منصب انجام چنین کاری را دارد. او از ماهها قبل با سایر همکاران و شرکا نیز حرفهایش را زده بود. همه موافق بودند. پس من هم از کار بیرون زدم. اما سعی کردم ماجرا را به خوبی خاتمه دهم.
او را مجبور کردم که مسائل مالی مربوط به ساختمان، کسب و کار، قراردادها، سهام و دفتر را از نو بازبینی کند. پس از بازبینی موفق شدم جوری از کار بیرون بیایم که همچون یک کارمند معمولی نبود. من کلی از این شرکت سهم داشتم. البته، من و پدر او صحبتها و قرارهایی با هم داشتیم که به جز ما هیچ کسی خبر نداشت. پسر او از این ماجراها بیاطلاع بود و در نهایت قضیه بسیار به نفع من تمام شد. خیلی خوب از کار بیرون آمدم اما پس از نه سال، شنیدن جمله «اخراج!» چندان خوشایند نبود.
به هر حال، این اشتباهات درسهای زیادی نیز برای من داشتند. آموختم که باید با ملاحظه بیشتری به کسب و کار وارد شوم. چراکه فضای ورزش و فضای کار تفاوت زیادی دارند. درس دومی که گرفتم از درس اول نیز مهمتر و حیاتیتر است: حتی اگر 49درصد از کل سهام یک شرکت را به خود اختصاص دهید، هیچ جای امنی ندارید. 50 درصد و 49 درصد بیش از یک درصد با همدیگر اختلاف دارند. با 50 درصد هرگز کسی نمیتواند به شما زور بگوید، اما با 49 درصد به راحتی اخراج میشوید. پس اگر نتوانم حداقل نیمی از سهام یک شرکت را به خودم اختصاص دهم، دیگر پایم را به آن شرکت نمیگذارم. سهامِ کمتر از 50 درصد (حتی یک درصد کمتر!) به معنای سرمایهگذاری در آن شرکت است و هرگز به معنای مدیریت نیست.
«درباره جان کاپلتی»
جان کاپلتی در دانشکده پن درس خوانده است. او به خوبی در پست خطشکن دفاعی فوتبال آمریکایی بازی میکند. در سال 1972 به اولین موفقیتهایش دست مییابد. در سال 1973 همراه با تیم با نیتانی لیونز، با نتیجه 12 بر صفر بر تیم قدرتمند هایزمن تروفی غلبه میکند و پنجمین بازیکن برتر آمریکا بدل میشود. او در سال 1973 سخنرانی خاطرهبرانگیز و معروف خود را ایراد میکند و یاد برادرش جوئی را گرامی میدارد. جوئی برادر جان بود که به خاطر سرطان خون درگذشت.
جان کاپلتی در سال 1974 به تیم لسآنجلس رامز منتقل میشود. او پنج فصل را با این تیم در لیگ برتر آمریکا سپری میکند. در سال 1979 لیگ فوتبال را به خاطر شکستگی زانو از دست میدهد. نام او در سال 1993 به تالار افتخارات فوتبال آمریکا وارد میشود و در بسیاری از مسابقات مطرح فوتبال آمریکایی به عنوان ناظر بازی مشارکت فعال دارد. جان کاپلتی پس از مدتی به کسب و کار روی میآورد. او در شهر لاگونا نیگوئل از ایالت کالیفرنیا یک شرکت خرید و فروش ماشینهای کلاسیک و قدیمی به راه میاندازد.
مترجم: سیمین راد
منبع: کتاب «برترین رهبران کسب و کار در جهان»
مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد . بعضی از گلدان ها بدون تزیین بودند، اما بعضی گلدان ها هم طرح های ظریفی داشتند.
زن قیمت گلدان ها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همۀ آنها یکی است.
او پرسید : چرا گلدان های نقش دار و گلدان های ساده یک قیمت هستند ؟ چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری صرف نموده یی ، همان پول گلدان ساده را می گیری ؟
فروشنده گفت : من هنرمندم ، قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است !
http://bulutafghanistan.blogfa.com/
ننام من میلدرد است؛
من قبلاً در دیموآن در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم.
مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در
طول سالها دریافتهام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است.
با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشتهام، امّا هرگز لذّت داشتن
شاگرد نابغه را احساس نکردهام.
نام یکی از این شاگردانم رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش
(مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای
رابی توضیح دادم که ترجیح میدهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین
پایینتری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده
که او برایش پیانو بنوازد. پس او را به شاگردی پذیرفتم.
رابی درسهای پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی
بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش میکرد، حسّ شناخت لحن و آهنگی را
که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان میداد. امّا او با پشتکار گامهای
موسیقی را مرور میکرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید
یاد بگیرند دوره میکرد.
در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و
خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس
هفتگی او همواره میگفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو میزنم."
امّا امیدی نمیرفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت. مادرش را
از دور میدیدم و در همین حدّ میشناختم؛ میدیدم که با اتومبیل قدیمیاش
او را دم خانهء من پیاده میکند و سپس میآید و او را میبرد. همیشه دستی
تکان میداد و لبخندی میزد امّا هرگز داخل نمیآمد.
یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید.
خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن
توانایی تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد. البتّه
خوشحال هم بودم که دیگر نمیآید. وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم
من بود.
چند هفته گذشت. آگهی و اعلانی دربارهء تکنوازی آینده به منزل همهء
شاگردان فرستادم. بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده
بود) به من زنگ زد و پرسید، "من هم میتوانم در این تکنوازی شرکت کنم؟".
توضیح دادم که، " تکنوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم
پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی."
او گفت، "مادرم مریض بود و نمیتوانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من
هنوز تمرین میکنم. خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این
تکنوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت.
نمیدانم چرا به او اجازه دادم در این تکنوازی شرکت کند. شاید اصرار
او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که میگفت اشکالی ندارد و مشکلی
پیش نخواهد آمد. تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود.
برنامهء رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم
برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعهء نهایی را بنوازم. در اسن اندیشه
بودم که هر خرابکاری که رابی بکنم چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را
خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد.
برنامههای تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان
تمرین کرده بودند و نتیجهء کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه امد.
لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته
بودند. با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی
تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"
رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی
اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت
کردم.. ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای
پیانو مینواخت بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پردههای پیانو میرقصید.
از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش
رفت.
آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت میطلبد در نهایت شکوه اجرا میشد!
هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد.
بعد از شش و نیم دقیقه او اوجگیری نهایی را به انتها رساند. تمام حاضرین
بلند شدند و به شدّت با کفزدنهای ممتدّ خود او را تشویق کردند.
سخت متأثّر و با چشمی اشکریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را
در آغوش گرفتم. گفتم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی!
چطور این کار را کردی؟" صدایش از میکروفون پخش شد که میگفت، "میدانید
خانم آنور، یادتان میآید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان
داشت و امروز صبح مرد. او ناشنوا بود و اصلاً نمیتوانست بشنود. امشب
اوّلین باری است که او میتواند بشنود که من پیانو مینوازم. میخواستم
برنامهای استثنایی باشد."
چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیدهای نبود که پردهای آن را
نپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز
مراقبتهای کودکان ببرند؛ دیدم که چشمهای آنها نیز سرخ شده و باد کرده
است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگیام پربارتر
شده است.
من هرگز نابغه نبودهام امّا آن شب شدم.
و امّا رابی ؛ او معلّم بود و من شاگرد؛
زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و
شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد داد
.........
بیاید تفکر کنیم و ببینیم در زندگی ما آیا رابی هایی بودند که ما از کنارشان بسادگی گذشتیم ؟