روزی رود کوچکی سفر خود را اغاز کرد از کوه و چشمه
خداحافظی کرد و با شور و نشاط راه پیمودن را اغاز کرد تا به دریا برسد .در
سر ارزوهای قشنگی می پروراند کمی که گذشت در حالی که غرق رویاهای خود بود
سرش محکم به تخته سنگی خورد.عصبانی شد که تو از کجا پیدات شد .با تمام
قدرتش به سنگ فشار اورد اما فایده ای نداشت .خسته که شد کلی بدو بیراه به
تخته سنگ و شانس و اقبال و ......گفت .دید فاید ه ای نداردهر چی نشست تا
کسی به کمکش بیاید فایده ای نداشت.هرچه کرد فایده نداشت ،کمی ارام گرفت و
خود را رها کرد. خیلی راحت از کنار سنگ عبور کرد به همین راحتی. کمی که
گذشت دوباره به تخته سنگهای کوچک و بزرگ زیادی برخورد کرد اما او یاد گرفته
بودعلاوه بر تلاشی که می کند و راه را می پیمایدو موانع را از سر راه برمی
دارد یه جاهایی نیز باید خیلی راحت راهش را کج کند و از کنارشان بگذردو به
راهش ادامه دهد این گونه بود که به سلامت به دریا رسید..