داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

این پزشک برای عمل جراحی یک پکودک فقط 5 دلار دریافت کرد؟

سارا هشت ساله بود که از صحبت پدرمادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه ی جراحی پر خرج برادرش را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست. سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد .فقط پنج دلار. بعد آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه رفت بالاتر به داروخانه رسید. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود بالاخره سارا حوصلش سر رفت و سکه ها رو محکم رو شیشه پیشخوان ریخت. داروساز جا خورد و گفت چه می خواهی؟ دخترک جواب داد برادرم خیلی مریضِ است می خوام معجزه بخرم قیمتش چقدراست؟ دارو ساز با تعجب پرسید چی بخری عزیزم!!؟ دخترک توضیح داد برادر کوچکم چیزی در سرش رفته و پدرم می گوید فقط معجزه می تواند او را نجات دهد من هم می خواهم معجزه بخرم قیمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متأسفم دختر جان ولی ما اینجا معجره نمی فروشیم. چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما را به خدا برادرم خیلی مریض است ِو پدرم پول ندارد و این همه ی پول من است. من از کـــــجــا می توانم معجزه بخرم؟؟؟؟ مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید:چقدر پول داری؟ دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت:آه چه جالب!!! فکر می کنم این پول برای خرید معجزه کافی باشد. بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت من می خوام برادر و والدینت را ببینم فکر می کنم معجزه ی برادرت پیش من باشد. آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم. نجات پسرم یک معجزه واقعی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه ی عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟ دکتر لبخندی زد و گفت فقط 5 دلار . .

مرد بادکنک فروش و پسر سیاه پوست


در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود. بادکنک فروش یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد . سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد . بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود.

تا این که پس از لحظاتی پرسید:
آقا! اگر بادکنک سیاه را رها می کردید بالاتر می رفت؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و گفت : " آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد."
تفاوت آدم ها در ظاهر آنها نیست! تفاوت آدمها در درون آنهاست، در تفکر آنهاست!

برای قدر دانی از دیگران این روش هم روش جالبیه!

آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند. او دانش آموزان را یکى یکى به جلوى کلاس می آورد و چگونگى اثرگذارى آن ها بر خودش را بازگو می کرد.
 

آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود:

«من آدم تاثیرگذارى هستم.»

سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت.

آموزگار به هر دانش آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.

یکى از بچه ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان هاى آبى را به پیراهنش زد و دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه اش قدردانى کنید.

مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری اش تحسین می کند.

رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه اش بچسباند.

رییس گفت: البته که می پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان هاى آبى را روى یقه کت رییسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت: لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.

مدیر جوان به رییسش گفت: پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آن ها می خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می گذارد.

آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١4 ساله اش نشست و به او گفت: امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من در دفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می کند و به خاطر نبوغ کاری ام، روبانى آبى به من داد. می توانى تصور کنی؟ او فکر می کند که من یک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سینه ام چسباند که روى آن نوشته شده بود: «من آدم تاثیرگذارى هستم.»

سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه می آمدم، به این فکر می کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می خواهم از تو قدردانى کنم. مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب ها به خانه می آیم توجه زیادى به تو نمی کنم. من به خاطر نمرات درسی ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می کشم. اما امشب، می خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده اى. تو در کنار مادرت، مهم ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آنگاه روبان آبى را به پسرش داد.

پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی توانست جلوى گریه اش را بگیرد. تمام بدنش می لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت: پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید. من می خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه ام بالا در اتاقم است. پدرش از پله ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد.

فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی زد و طورى رفتار می کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده اند. مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه ریزى شغلى کمک کرد... یکى از آن ها پسر رییسش بود و همیشه به آن ها می گفت که آن ها در زندگى او تاثیرگذار بوده اند؛ و به علاوه، بچه هاى کلاس، درس با ارزشى آموختند:

«انسان در هر شرایط و وضعیتى می تواند تاثیرگذار باشد.»