سلام اگه صلاح دونستید این داستان رو درلینک زیباتون درج کنید ممنونم {مردجوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بودبه خدا اعتقادی نداشت اوچیزهایی راکه درباره خداومذهب می شنید مسخره می کرد.شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهش رفت.چراغها خاموش بود ولی نور مهتاب برای شنا کافی بود مرد جوان به بالاترین نقطه استخر شنا رفت و دستانش را باز کرد تادرون استخرشیرجه برود.ناگهان سایه ی بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کردوچون اعتقادی به مسیح (ع)نداشت خوشش نیامد. احساس عجیبی سراسر وجودش را فراگرفته بود از پله ها پایین آمد وبه سمت کلید برق رفت وچراغها را روشن کرد........... آب استخر برای تعمیر خالی شده بود...... نقل از کتاب ((دوستی که هیچ وقت نمی میرد))
با تشکر از دوست عزیزم سید حسن علوی که این روزها با داستانهای زیباشون به این وبلاگ رونق بخشیدند
سلام
داستان جالبیه
چه خوبه که ما در همه حال خدارو باور داشته باشیم نه به زبان بلکه به عمل
اگه جرات دارید این قطعه رو درج کنید نگید کی فرستاده وگرنه وضع بحرانی میشه (( گفت مردی به همسرش روزی = من بمیرم چگونه خواهی زیست؟//گفت از چند وچون آن بگذر = تو بمیری برای من کافی ست))...