-
داستان زیبای عشق
چهارشنبه 25 آبان 1390 18:07
در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی میکردند: شادی>غم>غرور>عشق و ......روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر اب خواهد رفت.همه ساکنین جزیره قایقهایشان را اماده وجزیره را ترک کردند.اما عشق میخواست تا اخرین لحظه بماند چون او عاشق جزیره بود . وقتی جزیره به زیر اب فرو میرفت عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره را ترک...
-
طناب
چهارشنبه 25 آبان 1390 18:05
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود . او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود . شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود. و ابر روی ماه و ستاره ها...
-
عصیان
چهارشنبه 25 آبان 1390 18:03
« شاعر وفرشته ای با هم دوست شدند . فرشته پری به شاعر داد وشاعر شعری به فرشته، شاعر پرفرشته رالای دفترش گذاشت وشعرهایش بوی آسمان گرفت . فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد ودهانش مزه عشق گرفت . خداوند گفت:دیگر تمام شد ... دیگر زندگی برای هر دوتان دشوارمی شود، زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود زمین برایش کوچک است و فرشته ای که...
-
پیرمرد و دخترک
دوشنبه 23 آبان 1390 21:08
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد ... و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع...
-
نحوه سوال کردن
دوشنبه 23 آبان 1390 17:45
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: «فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟» ماکس جواب می دهد: «چرا از کشیش نمی پرسی؟» جک نزد کشیش می رود و می پرسد: «جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.» کشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.» جک نتیجه را برای دوستش...
-
تمرین با سرعت کم
شنبه 21 آبان 1390 19:13
روزی پسری نزد شیوانا آمد و به او گفت که یکی از افسران امپراتوری مزاحم او و خانواده اش شده است و هر روز به نحوی آن ها را اذیت می کند. پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزی بسیار جنگاور است و در سراسر سرزمین امپراتوری کسی سریع تر و پر شتاب تر از او حرکات رزمی را اجرا نمی کند. به همین خاطر هیچ کس جرات مبارزه با او را...
-
تمرین با سرعت کم
شنبه 21 آبان 1390 19:13
روزی پسری نزد شیوانا آمد و به او گفت که یکی از افسران امپراتوری مزاحم او و خانواده اش شده است و هر روز به نحوی آن ها را اذیت می کند. پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزی بسیار جنگاور است و در سراسر سرزمین امپراتوری کسی سریع تر و پر شتاب تر از او حرکات رزمی را اجرا نمی کند. به همین خاطر هیچ کس جرات مبارزه با او را...
-
ارتباط استارت ماشین با نوع بستنی
شنبه 21 آبان 1390 19:09
بخش پونتیاک شرکت خودروسازی جنرال موتورز شکایتی را از یک مشتری با این مضمون دریافت کرد:» این دومین باری است که برایتان می نویسم و برای این که بار قبل پاسخی نداده اید، گلایه ای ندارم، چرا که موضوع از نظر من نیز احمقانه است! به هر حال، موضوع این است که طبق یک رسم قدیمی، خانواده ما عادت دارد هر شب پس از شام به عنوان دسر،...
-
وسوسه خودکشی
جمعه 20 آبان 1390 22:59
کالین ویلسون*که امروز نویسنده ی مشهوری است، وسوسه ی خودکشی راکه در شانزده سالگی به او دست داده بود، چنین توصیف میکند: وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم. زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم.سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم،و...
-
وعده
جمعه 20 آبان 1390 17:32
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که لباسی اندک درسرما نگهبانی می داد .از او پرسید :آیا سردت نیست؟ پادشاه گفت:من الان داخل قصر میروم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شدواز پادشاه تشکر کرد .اما پادشاه به...
-
پسر بیلیونر و پسر کشاورز
جمعه 20 آبان 1390 14:51
روزی بیل گیتس به رستورانی میره و بعد از تموم شدن غذاش ۲ دلار به گارسون پاداش میده. گارسون تعجب میکنه و میگه جناب بیل گیتس، پسر شما دیروز به همین رستوران اومد و ۱۰۰ دلار به من پاداش داد، شما فقط ۲ دلار پاداش دادین ! بیل گیتس در جواب گفت: اون پسره یک بیلیونر هست و من پسره یک کشاورز !
-
حیوانات
جمعه 20 آبان 1390 10:57
موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش دید، به گاو و گوسفند و مرغ خبر داد. همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد. ماری در تله افتاد و زن صاحب مزرعه را گزید ،از مرغ برایش سوپ درست کردند ، گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند و گاو را برای مراسم ترحیم کشتند. و در تمام این مدت موش از سوراخ دیوارنگاه می کرد و به مشکلی...
-
دانه
پنجشنبه 19 آبان 1390 21:29
خوشبخت بود، زیرا هیچ سوالی نداشت. اما روزی سوالی به سراغش آمد. و از آن پس خوشبختی دیگر، چیزی کوچک بود. او از خدا معنی زندگی را پرسید. اما خدا جوابش را با همان سوال داد. خدا گفت:" اجابت تو همین سوال توست. سوالت را بگیر و در دلت بکار و فراموش نکن که این دانه ای است که آب و نور می خواهد" او سوالش را کاشت. آبش...
-
شک
پنجشنبه 19 آبان 1390 21:26
مردی صبح از خواب بیدار شد ودید تبرش ناپدید شده، شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد.برای همین تمام روز اورازیر نظر گرفت. متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه اش برگردد لباسش را عوض کند و نزد...
-
معرفی
پنجشنبه 19 آبان 1390 20:58
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد . بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم . زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت...
-
اکنون هنگام امید است
پنجشنبه 19 آبان 1390 20:52
دو خاخام یهودی تمام تلاش خود را به کار می بردندتا برای یهودیان آلمان نازی,آرامش روحانی فراهم کنند.تا دو سال , با وحشتی تحمل ناپذیر,توانستند از تعقیب کنندگان شان دور بمانند و در اجتماع های مختلف , مراسم مذهبی شان را به جای آورند.سر انجام زندانی می شوند.یکی از خاخام ها, هراسان از آن چه ممکن است بر سرش بیاید, مدام دعا می...
-
محبت
پنجشنبه 19 آبان 1390 20:29
دوقلوهای دختر به نامهای بریل و کایری، ۱۲ هفته زودتر از موعد، به دنیا آمده بودند و بنابراین به مراقبتهای ویژه نیاز داشتند، آنها را در دستگاههای انکوباتور جدا گذاشتند . کایری خوب وزن میگرفت و شرایطش پایدار بود، ولی بریل، فقط ۹۰۰ گرم وزن داشت، در تنفس مشکل داشت و دچار مشکل قلبی هم بود و انتظار نمیرفت، زنده بماند....
-
امین
پنجشنبه 19 آبان 1390 13:20
در شهر مکه، جوانی فقیر می زیست و همسری شایسته داشت. روزی هنگام بازگشت از مسجدالحرام ، در راه کیسه ای یافت. چون آن را گشود، دید هزار دینار طلا در آن است. خوشحال نزد همسر آمد و داستان را باز گفت. زنش به او گفت: " این لقمه حرام است، باید آن را به همان محل ببری و اعلام کنی، شاید صاحبش پیدا شود." جوان از خانه...
-
تعارف
پنجشنبه 19 آبان 1390 00:57
روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقبعقب رفت و دید که چند قدم آن طرفتر، یک غول بزرگ...
-
پل هوایی
پنجشنبه 19 آبان 1390 00:43
هر وقت از پل هوایی رد می شد با خودش فکر می کرد ده ثانیه از عمرش رو تلف کرده روز دهم از زیر پل رد شد از لحظه تصادف تا تموم کردنش فقط صد ثانیه طول کشید
-
پل هوایی
چهارشنبه 18 آبان 1390 21:25
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA هر وقت از پل هوایی رد می شد با خودش فکر می کرد ده ثانیه از عمرش رو تلف کرده روز دهم از زیر پل رد شد از لحظه تصادف تا تموم کردنش فقط صد ثانیه طول کشید !
-
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟
چهارشنبه 18 آبان 1390 21:02
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می کنند و سر هم داد می کشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می دهیم. استاد پرسید: این که آرامش مان را از دست می دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل...
-
تعارف
چهارشنبه 18 آبان 1390 20:47
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد . در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد . پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب...
-
کلنگ قاضی
چهارشنبه 18 آبان 1390 20:44
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA قلمی از قلمدان قاضی افتاد شخصی که آنجا حضور داشت گفت : جناب قاضی کلنگ خود را بردارید قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟ مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی "عبید زاکانی
-
این زن برهنه به خیابان آمد تا مردم راحت باشند
چهارشنبه 18 آبان 1390 20:31
همسر دوک کاونتری انگلیس زنی خیلی محبوب و محترم بود. وقتی ظلم شوهر و مالیات سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود،را مشاهده کرد، اصرار زیادی کرد به شوهرش که مالیات رو کم کنه ولی شوهرش از این کار سرباز میزد. بالاخره شوهرش یه شرط گذاشت، گفت اگر بر هنه دور تا دور شهر بگردی من مالیات رو کم می کنم. گودیوا قبول میکنه. خبرش در...
-
پاداش نیکی
چهارشنبه 18 آبان 1390 01:29
در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگی را وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند، خودش را جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و مهمانان ثروتمند پادشاه، بی تفاوت از کنار تخته سنگ گذشتند. بسیاری هم شکایت می کردند که این چه شهری ست که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای ست و… با وجود این، هیچ کس تخته سنگ...
-
دختر نابینا
چهارشنبه 18 آبان 1390 00:46
دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت “ دلداده اش را “ با او چنین گفته بود : « اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد » و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش...
-
گاهی باید نشنید
چهارشنبه 18 آبان 1390 00:26
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه ی قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چه قدر عمیق است به دو قورباغه ی دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست . شما به زودی خواهید مرد . دو قورباغه این حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال...
-
پنجره تمیز
چهارشنبه 18 آبان 1390 00:21
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت:«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.» همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هر بار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن...
-
عشق
چهارشنبه 18 آبان 1390 00:17
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم… می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی...