داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

پسر بیلیونر و پسر کشاورز

روزی بیل گیتس به رستورانی میره و بعد از تموم شدن غذاش ۲ دلار به گارسون پاداش میده.
گارسون تعجب میکنه و میگه جناب بیل گیتس، پسر شما دیروز به همین رستوران اومد و ۱۰۰ دلار به من پاداش داد، شما فقط ۲ دلار پاداش دادین !

بیل گیتس در جواب گفت: اون پسره یک بیلیونر هست و من پسره یک کشاورز !

حیوانات

موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش دید، به گاو و گوسفند و مرغ خبر داد.

همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد.

ماری در تله افتاد و زن صاحب مزرعه را گزید ،از مرغ برایش سوپ درست کردند ، گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند و گاو را برای مراسم ترحیم کشتند.

و در تمام این مدت موش از سوراخ دیوارنگاه می کرد و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت ، فکر می کرد!!

دانه

خوشبخت بود، زیرا هیچ سوالی نداشت. اما روزی سوالی به سراغش آمد. و از آن
پس خوشبختی دیگر، چیزی کوچک بود. او از خدا معنی زندگی را پرسید. اما خدا
جوابش را با همان سوال داد. خدا گفت:" اجابت تو همین سوال توست. سوالت را
بگیر و در دلت بکار و فراموش نکن که این دانه ای است که آب و نور می
خواهد"
او سوالش را کاشت. آبش داد و نورش داد و سوالش جوانه زد و شکفت و ریشه
کرد. ساقه و شاخه وبرگ و هر ساقه سوالی شد و هر شاخه سوالی و هر برگ
سوالی.
و او که زمانی تنها یک سوال داشت، درختی شد که از هر سرانگشتش سوالی
آویخته بود و هر برگ تازه، دردی تازه بود و هر بار که ریشه فروتر می رفت،
درد او نیز عمیق تر می شد.
فرشته ها می ترسیدند.  فرشته ها از آن همه سوال ریشه دار می ترسیدند.
اما خدا می گفت:" نترسید، درخت او میوه خواهد داد. و باری که این درخت می
آورد، معرفت است." فصل ها گذشت و دردها گذشت و درخت او میوه داد و بسیاری
آمدندو جواب های او را، چیدند. اما در دل هر میوه ای ، باز دانه ای بود و
هر دانه آغاز درختی و هر که میوه ای را بُرد، در دل خود بذر سوال تازه ای
را کاشت.

از کتاب: هر قاصدکی یک پیامبر است عرفان نظر آهاری