داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

محبت

دوقلوهای دختر به نام‌های بریل و کایری، ۱۲ هفته زودتر از موعد، به دنیا آمده بودند و بنابراین به مراقبت‌های ویژه نیاز داشتند، آنها را در دستگاه‌های انکوباتور جدا گذاشتند. کایری خوب وزن می‌گرفت و شرایطش پایدار بود، ولی بریل، فقط ۹۰۰ گرم وزن داشت، در تنفس مشکل داشت و دچار مشکل قلبی هم بود و انتظار نمی‌رفت، زنده بماند. پرستارش هر کاری از دستش برمی‌آمد برای بریل انجام داد، اما شرایطش فرقی نکرد. تا اینکه برخلاف قوانین بیمارستان، او آن دو را در یک انکوباتور قرار داد.http://s2.picofile.com/file/7179974515/%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D9%84_%D9%88_%DA%A9%D8%A7%DB%8C%D8%B1%DB%8C.jpg

او دو نوزاد را قدری تنها گذاشت و رفت که بخوابد، در بازگشت او این صحنه زیبا را دید و سایر پرستاران و پزشکان را صدا زد تا آنها هم این صحنه را ببینند.کایری، دستش کوچکش را دور خواهرش گذاشته بود، انگار که می‌خواست او در آغوش بگیرد و از او محافظت کند. می‌خواهد تصادفی باشد یا نه، از زمانی که این دو در کنار هم قرار گرفتند، وضعیت تنفس بریل بهتر شد و شرایط قلبی‌اش پایدار شد.

امین

در شهر مکه، جوانی فقیر می زیست و همسری شایسته داشت. روزی هنگام بازگشت از مسجدالحرام ، در راه کیسه ای یافت. چون آن را گشود، دید هزار دینار طلا در آن است. خوشحال نزد همسر آمد و داستان را باز گفت.

زنش به او گفت: " این لقمه حرام است، باید آن را به همان محل ببری و اعلام کنی، شاید صاحبش پیدا شود." جوان از خانه بیرون آمد، وقتی به جایی رسید که کیسه زر را یافته بود، شنید مردی صدا می زند: "چه کسی کیسه ای حاوی هزار دینار طلا یافته است؟" جوان پیش رفت و گفت: "من آن را یافته ام، این کیسه توست، بگیر طلاهایت را!"

مرد کیسه را گرفت و شمرد ، دید درست است. دوباره پول ها را به او بازگرداند و گفت: "مال خودت باشد، با من به منزل بیا، با تو کاری دیگر دارم."

سپس جوان را به خانه خود برد و نُه کیسه دیگر که در هر کدام هزار دینار زر سرخ بود، به او داد و گفت: " همه این پولها از آن توست!"

جوان شگفت زده شد و گفت: " مرا مسخره می کنی؟"
مرد گفت: "به خدا سوگند که تو را مسخره نمی کنم. ماجرا این است که هنگام شرفیابی به مکه، یکی از عراقیان، این زرها را به من داد و گفت: اینها را با خود به مکه ببر و یک کیسه آن را در رهگذری بینداز. سپس فریاد کن چه کسی آن را یافته است. اگر کسی آمد و گفت من برداشته ام، نُه کیسه دیگر را نیز به او بده؛ زیرا چنین کسی امین است. شخص امین، هم خود از این مال می خورد و هم به دیگران می دهد و صدقه ما نیز، به واسطه صدقه او، مقبول درگاه خداوند می افتد!"

تعارف

روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.

در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جورواجوری را که برایم ساخته‌اند،‌ نشنیده‌ای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!"
پیرزن که به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و با خوش‌حالی گفت‌: "الهی فدات بشم مادر"!
امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.

... و مرگ او درس عبرتی شد برای آن‌ها که زیادی تعارف می‌کنند