داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

روز مادر

مرد اتومبیلش را جلوی یک گلفروشی پارک کرد تا برود و به مناسبت روز مادر برای مادرش که در 60کیلومتری آنجا زندگی میکرد یک سبد گل سفارش بدهد و توسط پیک برایش بفرستد .
به محض پیاده شدن متوجه دختر بچه ای شد که لبه جدول کنار خیابان نشسته بود و به پهنای صورت اشک می ریخت .
مرد علت گریه دختر بچه را از او جویا شد . دختر جواب داد : "میخوام برای مامانم یه شاخه گل رز بخرم . من فقط 70سنت پول دارم ولی قیمت یه شاخه گل رز می شه 2دلار" .
مرد لبخندی زد و گفت : "اینکه چیزی نیست . بیا باهم بریم توی گلفروشی تا برات گل بخرم" .
آن دو باهم وارد مغازه شدند و مرد ضمن سفارش سبد گل یک شاخه گل رز هم برای دختر بچه خرید . از مغازه گلفروشی که بیرون آمدند مرد به دختر بچه گفت : "می خوای ببرمت پیش مادرت ؟ دختر جواب داد :"خیلی ممنون . پس بریم تا به شما بگم که مادرم کجاست" .
دختر بچه او را به سمت یک گورستان راهنمایی کرد و گل رز را روی یک قبر تازه قرار داد . مرد بلافاصله راهی گلفروشی شد تا سفارش پیک را کنسل کرده و خودش 60 کیلومتر راه را با اتومبیل طی کند تا این روز را با مادرش و در کنار او گرامی بدارد

عاشقانه

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم! مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم! مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری. زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی.
مرد جوان: مرا محکم بگیر . زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟ مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.

روز بعد روزنامه ها نوشتند:
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه افرید.در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.

مرد جوان از خالی شدن ترمز اگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای اخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند....
http://positiveenergy.mihanblog.com/

ثروت کوروش

زمانی گزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟...

گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.کوروش رو به کزروس کرد و گفت ،
ثروت من اینجاست.
اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم .