یک ایرانی به نام هوشنگ می گفت:
وقتی که از آمریکا با ماشین به سمت کانادا محل اقامتم حرکت می کردم، سر مرز گذرنامه را به پلیس مرزی کانادا که خانم زیبائی به نام ژاکلین بود نشان دادم ، ایشان محل تولدم را که دید ؛
گفت: ایران؟
گفتم: بله
گفت : ایران چطور جایی است؟
گفتم: جای خوبیه
گفت: از کی تا حالا در کانادا زندگی می کنی؟
گفتم: ده ساله
گفت: آخرین باری که ایران رو دیدی کی بود؟
گفتم: سه سال پیش
بعد با لبخند به من نگاه کرد و گفت: کدام را بیشتر دوست داری ایران یا کانادا؟
گفتم: تفاوت این دو مثل تفاوت مادر و همسره ، همسر رو انتخاب می کنیم، از زیبایش لذت ببریم و عاشقش بشیم، خانه و خانواده ایجاد کنیم و در امنیت و آسایش زندگی کنیم . اما نمی تواند جای مادر را بگیرد.
مادرم را انتخاب نکردم، اما فقط توی بغل اون آروم می گیرم و راحت گریه می کنم.
خانم زیبای کانادایی از من خوشش آمد و همان سال با هم ازدواج کردیم و به ایران آمدیم و تا حالا هم در ایران هستیم و هنوز برنگشتیم.
الان هم ژاکلین زن زیبای من سر بازار مولوی لیف حموم و جارو می فروشه و همش میگه : " تف تو قبر مادرت هوشنگ" !!.