داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

آدم سازی

روزی پدری روزنامه می خواند اما پسر کوچکش دائماً مزاحمش می شد حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه  را که نقشه ی جهان را نمایش می داد جدا و تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت بیا پسرم کاری برایت دارم ، یک نقشه ی دنیا به تو می دهم ، ببینم می توانی آن را همان طور که هست درست کنی ؟

پدر دوباره به سراغ روزنامه اش رفت و می دانست که پسرش ساعت ها گرفتار این کار است ، اما یک ربع ساعت بعد پسرش با نقشه ی کامل برگشت .

پدر با تعجب پرسید : مادرت به تو جغرافی یاد داده؟

پسر جواب داد : جغرافی دیگه چیه؟

پدر پرسید : چطور تونستی این نقشه ی دنیا رو بچینی ؟

پسر گفت: پشت همین صفحه تصویری از یک آدم بود . وقتی تونستم اون آدم رو بسازم دنیا رو هم دوباره ساختم .

وزیر باهوش

در کتاب های قدیمی هند نوشته اند که:
وقتی که « فورهندی » پادشاه هندوستان شد، از میان وزیران شاه قبلی وزیری انتخاب کرد، بسیار باهوش و دانا که در شجاعت و شهامت هیچ کس همانند او نبود. فورهندی خیلی این وزیر را دوست می داشت، به طوری که وزیران دیگر از چشم او افتاده بودند. وزیران که این موضوع را می دانستند به آن وزیر حسادت می کردند و هر روز نقشه ای می کشیدند تا او را برکنار کنند.
روزی این وزیران دور هم جمع شدند و نقشه تازه ای کشیدند. آنها از طرف پادشاه قبلی که مرده بود نامه ای نوشتند که: « ای پادشاه بزرگ! من در آن دنیا خیلی خوشحال هستم. هیچ چیزی کم ندارم، اما دلم برای وزیرم تنگ شده است. کسی را ندارم که با او هم صحبت باشم. باید وزیرم را هر چه زودتر پیش من بفرستی تا از تنهایی در بیایم. »
وقتی نامه را نوشتند، مهر پادشاه را بر روی آن زدند

و همان شب در فرصتی مناسب، نامه را کنار تخت خواب پادشاه گذاشتند.
صبح وقتی که پادشاه از خواب بیدار شد، نامه را دید و خواند. بلافاصله وزیر را صدا زد و گفت :« نامه ای از آن دنیا رسیده است. پادشاه قبلی آن را نوشته و از من خواسته که تو را پیش او بفرستم. آماده باش که باید به آن دنیا سفر کنی! »

ادامه مطلب ...

مورچه شکمو

روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.

هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک دانه جو به او پاداش می دهم.»
یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«نبادا بروی ... کندو خیلی خطر دارد!»
مورچه گفت:«نگران نباش، من می دانم که چه باید کرد.»
مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند»
مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.»
بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سن و سالی دارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.»
مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.»

ادامه مطلب ...