داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

طناب

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد
ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست،
تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود. و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد،و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت. همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
"
خدایا کمکم کن" ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
"
از من چه می خواهی؟ " ای خدا نجاتم بده!
-
واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
-
اگر باور داری، طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن!یک لحظه سکوت!! و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد... گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!

عصیان

« شاعر وفرشته ای با هم دوست شدند.


فرشته پری به شاعر داد وشاعر شعری به فرشته،


شاعر پرفرشته رالای دفترش گذاشت وشعرهایش بوی آسمان گرفت.


فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد ودهانش مزه عشق گرفت.


خداوند گفت:دیگر تمام شد ... دیگر زندگی برای هر دوتان دشوارمی شود،


زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود زمین برایش کوچک است و


فرشته ای که مزه عشق را بچشد آسمان برایش کوچک ،


فرشته دست شاعر را گرفت تا راههای آسمان را نشانش بدهد


وشاعر بال فرشته را گرفت تا کوچه پس کوچه های زمین رابه او معرفی کند.


شب که هر دو برگشتند روی بالهای فرشته قدری خاک بود وروی شانه شاعر چند تا پر.


فرشته پیش شاعرآمد وگفت:می خواهم عاشق شوم


شاعر گفت:نه تو فرشته ای وعشق کار تو نیست


فرشته اصرارکرد واصرار کرد.


شاعرگفت:اماپیش ازعاشقی بایدعصیان کرد واگر چنین کنی ازبهشت اخراجت می کنند،آیا آدم وسرنوشت تلخش را فراموش کرده ای؟


اما فرشته باز هم پا فشاری کرد آنقدر که شاعر نشانی درخت ممنوعه را به او داد.


فرشته رفت واز میوه آن خورداما پرهایش ریخت وپشیمان شد،آنگاه پیش خدا رفت وگفت:خدایا مرا ببخش،من به خود ظلم کرده ام،عصیان کرده ام وعاشق شدم،آیا حالا مرا از بهشت بیرون می کنی؟


پس تو هم این قصه را وارونه فهمیدی!پس تو هم نمی دانی تنها آنکه عصیان می کند وعاشق می شود می تواند به بهشت وارد شود،


وآنگاه خدا نهمین در بهشت را باز کرد، فرشته وارد شد وشاعر رادید که آنجا نشسته است درسوگ هشت بهشت ورنج هبوط ...


فرشته حقیقت ماجرا را برایش گفت اما او باور نکرد ...


آدمها هیچ یک این قصه را باور نمی کنند،تنها آن فرشته است که می داند بهشت واقعی کجاست ...

پیرمرد و دخترک

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد ...

و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر
اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند
او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.