داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

آرایشگر بیچاره(یک سوزن به خودمان)

در شهری در آمریکا، آرایشگری زندگی می کرد که سالها بچه دار نمی شد. او نذر کرد که اگر بچه دار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچه دار شد!

روز اول یک شیرینی فروش وارد مغازه شد. پس از پایان کار، هنگامی که قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد دم در بود.

روز دوم یک گل فروش به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست حساب کند، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، یک دسته گل بزرگ و یک کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود.

روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد. در پایان آرایشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد.

حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، با چه منظره ای روبرو شد؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در سلمانی صف کشیده بودند و غر می زدند که پس این مردک چرا مغازه اش را باز نمی کنه!!!!!!!!!!!

این بابا وآن بابا

صدای ناز می آید، صدای کودک پرواز می آید، صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد. معلم در کلاس در س حاضر شد ، یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد برپا ، همه برپا ، چه برپایی شد آن برپا، معلم نشئتی دارد ، معلم علم را در قلب می کارد، معلم گفته ها دارد، یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا بچه ها برجا . معلم گفت فرزندم بفرما، جان من ، بنشین ، چه درسی ؟ فارسی داریم؟ کتاب فارسی بردار، آب و آب را دیگر نمی خوانیم ، بزن یک صفحه از این زندگانی را. ورق ها یک به یک رو شد. معلم گفت فرزندم ببین بابا، بخوان بابا، بدان بابا، عزیزم این یکی بابا، پسر جان آن یکی بابا، همه صفحه پر از بابا ندارد فرق این بابا و آن بابا ، بگو آب و بگو بابا ، بگو نان بگو بابا اگر بخشش کنی با میشود با ، با اگر نصفش کنی با می شود با ، با تمام بچه ها ساکت ، نفس ها ، حبس در سینه ، به قلبی همچو آئینه . یکی از بچه های کوچه بن بست ، که میزش جای آخر هست و همچون نی فقط نا داشت ، به قلبش یک معما داشت ، سئوال از درس بابا داشت. نگاهش سوخته از درد ، لبانش زرد ، ندارد گوئیا هم درد ، فقط نا داشت. به انگشت اشاره او سئوال از درس بابا داشت ، سئوال از درس بابای زمان دارد تو گوئی درس های بر زبان دارد صدای کودک اندیشه می آید، صدای بیستون ، فرهاد ، یا شیرین ، صدای تیشه می آید ، صدای شیرها ، از بیشه می آید . معلم گفت فرزندم سئوالت چیست ؟؟ بگفتا آن پسر : آقا اجازه ، اینکی بابا و آن بابا ، یکی هستند ؟؟ معلم گفت آری جان من ، بابا همان بابا ست . پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد . معلم گفت : فرزندم بیا اینجا چرا اشکت روان گشته ؟ پسر با بغض گفت : این درس را دیگر نمی خوانم . معلم گفت : فرزندم چرا جانم مگر این درس سنگین است ؟ پسربا گریه گفت این درس رنگین است دوتا بابا ، یکی بابا ، تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند ؟؟؟ چرا بابای من نالان و غمگین است ولی بابای آرش شاد و خوش حال است ؟؟؟ تو میگوی که این بابا و آن بابا یکی هستند ؟؟؟ چرا بابای آرش میوه از بازار میگیرد ؟؟؟ چرا فرزند خود را سخت در آغوش میگیرد ؟؟؟ ولی بابای من هر دم ذغال از کار میگیرد؟؟؟ چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟؟؟ چرا بابای آرش صورتش قرمز ، ولی بابای من تار است ؟؟؟ چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست میدارد ؟؟؟ ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر، به زور و ظلم می کارد ؟؟؟ تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند ؟؟؟ چرا بابا مرا یکدم نمی بوسد ؟؟؟ چرا بابای من هر روز میپوسد ؟؟؟ چرا در خانه آرش گل و زیتون فراوان است ، ولی در خانه ما اشک و خون دل به جریانست ؟؟؟ تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند ؟؟؟ چرا بابای من با زندگی قهر است ؟؟؟ معلم صورتش زرد و لبانش خشک گردیدند ، بروی گونه اش اشکی ز دل برخواست ، چو گهر روی دفتر ریخت ، معلم روی دفتر عشق را می ریخت ، و یک بابا ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش . بگفتا دانش آموزان بس است دیگر ، یکی بابا در این درس است و آن بابا دیگر نیست پاکن را بگیرید ای عزیزانم یکی پاک کردند و معلم گفت : جای آن یکی بابا خدا را در ورق بنویس و خواند آن روز خدا بابا تمام بچه ها گفتند : خدا بابا شاعر : پور عباس

اجازه بدهید شکست شما را به موفقیت برساند


 " الیور گلد اسمیت " پسر واعظ فقیری بود که در سال 1700 در ایرلند به دنیا آمد. 
در زمان رشدش دانش آموز خوبی نبود. مدیر مدرسه به او عنوان " خرفت احمق " داده بود. 
تحصیلات وی به دانشگاه هم رسید ولی ضعیف ترین دانشجوی کلاسشان بود. او مطمئن نبود چه کاری می خواهد انجام دهد. ابتدا سعی کرد یک واعظ شود، اما این کار برایش مناسب نبود و هیچگاه به این کار علاقمند نشد. سپس سعی کرد وکیل شود که در این کار هم شکست خورد. 

بعد از آن به کار پزشکی پرداخت اما او یک پزشک بی تفاوت بود و شغلش هیچ هیجانی برایش نداشت. وی فقط قادر بود در هر کاری به طور موقت مشغول شود. 

" گلد اسمیت " در فقر و بدبختی زندگی می کرد و اغلب بیمار بود و حتی یک بار مجبور شد برای تهیه غذا لباس هایش را گرو بگذارد.






به نظر می رسید او هیچ گاه راهش را پیدا نخواهد کرد، اما وی فهمید استعداد و علاقه ای به نوشتن و ترجمه کردن، دارد. 
ابتدا به عنوان نویسنده و ویراستار در مطبوعات مشغول به کار شد، اما کم کم شروع به نوشتن در مورد مطالبی کرد که مورد علاقه اش بود. وی شهرتش را با نوشتن کتاب " کشیش ویک فیلد " و کتاب شعری به نام " دهکده ی متروک " و نمایشنامه ی" او سر فرود آورد تا پیروز شود " به دست آورد. 
شکست بخش مولد موفقیت است. 
راه را برایتان هموار می کند و دیگر نیازی نیست آن را دوباره طی کنید. کوهستانی است که نیازی به صعود دوباره ندارد. دره ای است که لازم نیست دوباره از آن عبور کنید. زمانی که دارید اشتباه می کنید، شاید چیزی مانند " بوسه ی مسیح " را احساس نکنید و یا معجزات مادر ترزا برای هدایت بسوی خدا را نداشته باشید اما اگر نگرشی صحیح داشته باشید، اشتباهاتتان می تواند شما را به سوی کاری که باید انجام دهید، سوق دهد.