داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

خلاقیت و ابتکار حتی از درون زندان

پیرمردی تنها در مزرعه ای زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:

«پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.

دوستدار تو پدر.»

چند روز بعد، پیرمرد این نامه را از طرف پسرش دریافت کرد: «پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.»

صبح فردای آن روز، مأموران و افسران پلیس محلی وارد مزرعه شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند. پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده است؟ پسرش پاسخ داد: «پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار. این تنها کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.» 

http://www.iranika.ir/

بید مجنون

لیلی چو ازین جهان فانی = بگذشت به دوره ی  جوانی//مجنون که همیشه یار او بود =پیوسته سر مزار او بود//چوبی بنشاند در کنارش = تاگم نکند ره مزارش //هرروز که سر برآن بسایید= خوناب جگر برآن ببارید//شد چوب زاشک چشم او تر =بررست وبگشت سایه گستر//شد شاخه ی سبز آن نگونسار =دربر بگرفت تربت یار//گفتند مراقبان دلخون = اینست درخت بید مجنون// آزاده وبی ثمر چو لیلاست= هرجاکه بود همیشه زیباست


با تشکر از سید حسن علوی

یک تار مو از سبیل ببر هم غنیمتیست!

زنی  دانای شهرشان شکایت کرد که رفتارش همسرش  غیر قابل تحمل است و می خواهد از او جداشود. دانای شهر وقتی دلایل زن را شنید گفت : حق با توست اما به یک شرط می توانم ترا از شر شوهرت نجات دهم واورا وادارم که ترا طلاق دهد. زن با خوشحالی گفت: هر شرطی باشد می پذیرم . دانا گفت :شرط من این ا ست که فقط یک نخ از سبیل ببر زنده بکنی وبرای من بیاوری ...زن نومیدانه گفت :چنین کاری غیر ممکن است و با ناراحتی آنجارا ترک کرد . غمزده وناامید کنار رودخانه رفت و زانوی غم بغل گرفت وشروع به گریه کردچوپانی از آنجا عبور می کرد زن را با آن حالت دید وعلت را جویا شد . زن  ماجرا را باز گو نمود .چوپان هم ابراز تاسف کرد وگفت : من فقط می دانم که دراین کوه یک ببر خطرناک وبسیار وحشی وجود دارا که بارها به گله من دستبرد زده ودر غاری زندگی می کند نشانی غار را به زن داد و از آنجا دورشد  .ز ن اندیشه ای کرد و به خانه باز گشت فردای آن روز مقداری گوشت تهیه کرد و به نزدیکی غار ببر رفت. گوشت را روی تخته سنگی گذاشت و خودش با فاصله ی نسبتا"زیادی از گوشت ایستاد بوی گوشت به مشام ببر رسید ازغار خاج شد وگوشت راخورد ونگاهی به زن انداخت وبه غار بازگشت .زن  فردا و روزهای بعد این کار را تکرار می کرد با این تفاوت که فاصله خود را با ببر نزدیک و نزدکتر می نمود به طوری که پس از مدتی ببر را رام نمود وسر ببر را دردامن می گرفت وببر استراحت می کرد روزی زن تصمیم گرفت تا نخی از سبیل ببر را بکند وبه مراد وآرزوی دیرین خود برسد ویا با حمله ببر از این زندگی فلاکت بار راحت شود دست لرزان خودرا به یکی از نخهای سبیل ببر نزدیک کرد وبا دلهره زیاد نخی را کند ببر کمی پوزه خود را لرزاند وعکس العمل دیگری نشان نداد زن خوشحال شد وبا ببر خداحافظی کرد  و با شادی هرچه تمامتر به خانه دانای شهر رفت ونخ سبیل ببر را به او داد. دانا ماجرا را پرسید و زن از ابتدا تا انتها برای او شرح داد . دانای شهر گفت: آفرین بر تو  با این کار ثابت کردی که نیازی نیست از همسرت جدا شوی . زن باحیرت پرسید چطور ؟ دانا گفت : آیا همسرت از  ببر وحشی تر است ؟ تو که توانستی با رفتارت ببر وحشی را مسخر خودکنی چطور نمی توانی یک انسان را رام کنی ورفتارش را مطابق میل خود تغییر دهی؟زن با دستی پر وقدرتی فوق العاده به خانه بازگشت وزندگی خوشی را بنیان نهاد....