داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

چون تو خوبی(شیوانا)

مرد پارچه‌فروشی نزد شیوانا آمد و با ناراحتی به او گفت: "من در بازار پارچه‌فروش‌ها مغازه‌ای دارم. هفته‌ای یک‌بار پسر کدخدا با دوستان شرورش دور و بر مغازه من جمع می‌شوند و روی پارچه‌های من که جلوی مغازه می‌چینم خاک و گل می‌ریزند و در حالی که از کار خود شاد و خرسندند پی کار خود می‌روند. نمی‌دانم با آنها چه کنم؟"
شیوانا با تعجب پرسید: "آیا آنها با تمام پارچه‌فروش‌ها این کار را می‌کنند؟"
مرد گفت: "نه! اتفاقا همکار روبه‌روی من مغازه‌اش بزرگ‌تر و پارچه‌هایش هم بیشتر در معرض نمایش است. اما به او کاری ندارند و فقط سراغ مغازه من می‌آیند. البته در هر بازاری سراغ یک مغازه خاص می‌روند و این بلا را سر او می‌آورند و بعد هم راهشان را می‌کشند و می‌روند."


شیوانا با تبسم گفت: "این‌که کاری ندارد. سریع نزد همکار روبه‌رویی خودت برو و به او مبلغی بده و بگو برای چند هفته محل مغازه‌اش را با تو عوض کند. خودت هم در این مدت جلوی چشم نیا. شاگرد جدیدی برای خود دست و پا کن و در محل جدید در داخل مغازه پنهان شو و ببین چقدر راحت مشکلت حل می‌شود!"
مرد پارچه‌فروش موبه‌مو پیشنهادهای شیوانا را اجرا کرد. چند ماه بعد دوباره پارچه‌فروش نزد شیوانا آمد و با خنده گفت: "آمدم تا از شما بابت توصیه‌ای که کردید بسیار تشکر کنم. من همان‌طوری که گفتید برای چند هفته مغازه‌ام را با همکارم عوض کردم. سر هفته که شد سر و کله پسر کدخدا و دوستان شرورش دوباره پیدا شد. آنها به خیال این‌که من هنوز در جای سابق هستم پارچه‌های همکارم را گل‌مالی کردند. اما هنوز گرم بازی نشده بودند که تاجر همکارم که مثل من آرام و سربه‌زیر نبود همراه با شاگردان قوی هیکلش با چوب و شلاق به پسر کدخدا و رفقایش حمله کردند و بعد از ادب کردنشان، آنها را وادار کردند بهای خراب کردن پارچه‌ها را بپردازند و با فضاحت بازار را ترک کنند. الان که چندین هفته از آن روز می‌گذرد دیگر خبری از این افراد شرور در بازار نیست و حتی وقتی بعد از سه هفته، من به مغازه اصلی‌ام برگشتم دیگر مزاحم کار من نشدند. هنوز نفهمیدم دلیل آن مزاحمت جسورانه و این رام شدن و رفع مزاحمت ناگهانی پسر کدخدا و رفقای نابابش چه بود؟"
شیوانا با خنده گفت: "مظلومیت و خوبی تو! آنها چون فهمیده بودند تو فرد سربه‌زیر و مودبی هستی و در بدترین شرایط آنها را می‌بخشی و به خاطر قلب رئوفت هیچ وقت پی‌گیر مجازاتشان نیستی، بی‌ادبی را از حد گذرانده بودند و هر حرکت زشتی را که در توانشان بود، انجام می‌دادند. خوبی بیش از اندازه تو برای آنها یک امتیاز محسوب می‌شد و آنها از این امتیاز به نفع خودشان سوء‌استفاده کردند. اما وقتی مغازه‌ها عوض شد چون نمی‌دانستند قضیه چیست احساس کردند در محاسبات خود اشتباه کرده‌اند و دیگر نمی‌توانند از خوب بودن و مظلومیت تو سوء‌استفاده کنند. برای همین فرار را بر قرار ترجیح داده‌اند و دیگر هم اطراف مغازه تو سبز نشدند.
اگر دیدی کاری به کسی نداری و با این وجود مزاحمت می‌شوند بدان که دارند از خوبی تو، سوء‌استفاده می‌کنند. در این مواقع چون درست نیست که تو کردار خوب و اخلاق نیک خود را کنار بگذاری، بهترین راه این است که فرد مزاحم را با چیزی از جنس خودش روبه‌رو سازی. آنها زبان همدیگر را بهتر می‌فهمند و بهتر از پس هم برمی‌آیند و تو در کم‌ترین زمان قابل تصور خواهی دید که مشکل فورا حل می‌شود." 

به نقل از مجله موفقیت

نظرات 2 + ارسال نظر
reza جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 23:32

سلام دوست من وبلاگ قشنگی داری اگه خواستی به منم سر بزن
بهترین نرم افزارهای روز دنیا با لینک مستقیم
http://www.best2down.com

سید حسن چهارشنبه 9 فروردین 1391 ساعت 09:59

نمونه همین مطلب در شرح حال سعدی شیرازی دیده شده است خلاصه ماجرا از این قرار است :((روزی سعدی از محلی عبور می کرد فرد شروری به ایشان جسارت نمود سعدی دو درهم به او بخشید حضار اعتراض کردند که در قبال توهین جایزه به او می دهی ؟ سعدی گفت : بگذار از ما نخورده باشد...چند روز گذشت یکی ازسرهنگان لشکر از همان محل عبور می کرد. شرور پیش خود گفت : سعدی که فردی تهیدست بود دو درهم به من داد این سرهنگ است قطعا" جایزه بهتری خواهم گرفت . پیش رفت وهمین جسازت وتوهین را به سرهنگ نمود سرهگ دستور داد صد تازیانه بر وی نواخته و او را راهی دارالمجانین کنند ))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد