داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

مردی نزد روانپزشک رفت و از غمی که در سینه داشت سخن گفت

مردی نزد روانپزشک رفت و از غمی که در سینه داشت سخن گفت. روان پزشک پاسخ داد : در شهر دلقکی ست که مردم را میخنداند و شاد میکند نزد او برو تا غم خود را فراموش کنی ، مرد لبخند تلخی زد و گفت : من همان دلقکم!!!

نظرات 2 + ارسال نظر
سیدحسن علوی دوشنبه 7 فروردین 1391 ساعت 14:05

احساس سوختن به تماشا نمی شود =آتش بگیر تا که ببینی چه می کشم قشنگ بود ممنون

سیدحسن ع دوشنبه 7 فروردین 1391 ساعت 14:08

ید این شعر افتادم (خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است= کارم از گریه گذشته ست به خود میخندم)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد