داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

کریسمس مبارک

ارتشهای آلمان، بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم می جنگیدند.

شب کریسمس جنگ را تعطیل می کنند تا دست کم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند.
در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقه خواندن در اپرا را نیز دارد شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک می کند.
صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر می شنوند و با پرچمهای سفید به نشانه صلح از خاکریز بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان می روند.

آن شب سربازان 3 ارتش در کنار هم شام می خورند و کریسمس را جشن می گیرند ولی هر ۳ فرمانده توافق می کنند که از روز بعد صلح شکسته شود و جنگ را از سر بگیرند!

صبح روز بعد دست و دل سربازان برای جنگ نمی رفت.
شب قبل آنقدر با دشمن رفیق شده بودند که بی خیال جنگ شدند و از پشت خاکریز برای هم دست تکان می دادند!
چند ساعت که گذشت باز هم پرچمهای سفید بالا رفت و پس از گفتگوی 3 نماینده ارتش ها تصمیم بر این گرفته شد که برای سرگرم شدن با هم فوتبال بازی کنند.

آنها آنقدر با هم رفیق می شوند که با هم عکس می گیرند و حتی آدرس خانه های خود را به همدیگر می دهند تا بعد از جنگ به کشور های هم سفر کنند!
کار به جایی می رسد که این 3 ارتش به هم پناه می دهند و ...

تنها چیزی که باعث می شود تا قضیه لو برود متن نامه هایی بود که سربازان برای خانواده هایشان فرستاده بودند و به آنها اطمینان داده بودند که اینجا از جنگ خبری نیست!

این اتفاق تاریخی با نام Christmas Truce شناخته می شود.
سال ها بعد کریس دی برگ متن یکی از این نامه های سربازان را در یک حراجی به قیمت 27 هزار دلار می خرد.

پل مک کارتنی هم در ویدیوی یکی از کارهایش به این اتفاق ادای احترام کرده و سال 2005 هم کریستین کاریون با استناد به مدارک این اتفاق, فیلمی بنام "کریسمس مبارک" می سازد که اسکار بهترین فیلم خارجی را گرفت و حتی در جشنواره فیلم فجر نیز به نمایش در آمد.

درسی که از یک سگ آموختم...

درسی که از یک سگ آموختم...

سالها پیش مدتی را در جایی بیابان گونه بسربردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد. یک محوطه بزرگ با یک سرپناه و یک سگ...

 سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی به نظر می رسید. ما مدتی با هم بودم و من بخشی از غذای خود را با او سهیم می شدم

 و او مرا از دزدان شب محافظت می کرد. تا روزی که آن سگ بیمار شد.به دلیل نامعلومی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز عود کرد تا کرم برداشت.

دامپزشک، درمان او را بی اثر دانست و گفت که نگه داری او بسیار خطرناک است و باید کشته شود. صاحب سگ نتوانست این کار بکند.


 از من خواست که او را از ملک بیرون کنم تا خود در بیابان بمیرد. من او را بیرون کردم. ابتدا مقاومت می کرد ولی وقتی دید مصر هستم رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت.

 هرگز او را ندیدم. تا اینکه روزی برگشت از سوراخی مخفی وارد شده بود، این راه اختصاصی او بود. بدون آن زخم وحشتناک. او زنده مانده بود

و برخلاف همه قواعد علمی هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود. نمیدانم چکار کرده بود و یا غذا از کجا تهیه کرده بود اما فهمیده بود که چرا باید آنجارا ترک می کرده

و اکنون که دیگر بیمار و خطرناک نبود بازگشته بود.


در آن نزدیکی چهاردیواری دیگری بود که نگهبانی داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ آن نگهبان را ملاقات کردم و او چیزی به من گفت که تا عمق وجودم را لرزاند.



او گفت که سگ در آن اوقاتی که بیرون شده بود هر شب می آمده پشت در و تا صبح نگهبانی می داده و صبح پیش از اینکه کسی متوجه حضورش بشود

 از آنجا میرفته.

هرشب ...



من نتوانستم از سکوت آن بیابان چیزی بیاموزم اما عشق و قدرشناسی آن سگ و بیکرانگی قلبش مرا در خود خورد کرد و فروریخت. او همیشه از اساتید من خواهد بود...

فکر میکنید نجس ترین چیز دنیا چیست؟

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست؟
برای همین کار، وزیرش را مامور می کند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند، تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود می شود.
در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد.
چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری ... وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است، تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری.