داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

این پیرمرده یاد بچگیش افتاده:))

پیرمرد : صدای زنگ را که شنید به سمت آیفون رفت و گوشی را برداشت؛ « بله؟» صدای ناراحت مرد جوانی را شنید که :
«آقا جلوی بچه تون رو بگیرید!
یه تفنگ آب پاش دستش گرفته ، از توی بالکن داره به مردم آب میپاشه!»
نگاهی به بالکن انداخت و جواب داد:
«شرمنده ام آقا! ببخشید! چشم! همین الان...»
... ... ... ... ... و در حالی که گوشی در دستش بود، با صدای بلند گفت:
«بچه! تو داری اونجا چه غلطی میکنی؟! بیا تو ببینم!»
گوشی را گذاشت. همانجا نشست،
خنده اش را که حبس کرده بود، رها کرد و یک دل سیر خندید.
بعد چهار دست و پا به سمت صندلی راحتی اش رفت،
تفنگ آبپاش را برداشت و دوباره رفت توی بالکن !!!!

شوخی??!!!

در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی ، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید : " و برای شروع کار ، حقوق مورد انتظار شما چیست ؟ "
مهندس گفت : " حدود 75000 دلار در سال ، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود . "
مدیر منابع انسانی گفت : " خب ، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی ، 14 روز تعطیلی با حقوق ، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالای در اختیار چیست ؟ "
مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید : شوخی می کنید ؟
مدیر منابع انسانی گفت : « بله ، اما اول تو شروع کردی . »