داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

حلزون و ماهیخوار/احمد شاملو



حلزونِ بزرگی در ساحل دریا، صدفِ خویش گشوده و تن به آفتابِ نیم گرم سپرده بود. در همین حین، مرغ ماهیخواری بر او گذشت و به محضِ دیدنش، به قصدِ خوردنِ او، منقار به درون صدف بُرد. لیکن: حلزون خطر را دریافت و پیش از آنکه طعمه ی ماهیخوار شود، صدفِ خویش محکم فرو بست. منقارِ ماهیخوار در صدف بماند و تلاش رهایی اش، همه بیهوده ماند. حلزون نیز با صدفش به منقارِ پرنده آویخته ماند و راه رهایی نداشت.
مرغکِ دراز پایِ ماهیخوار با خود می گفت: «اگر امروز و فردا باران نبارَد، بی شک حلزون خواهد مُرد و یا سُست خواهد شد و من او را به کام خواهم کشید».
و حلزونِ گرفتار مانده در منقارِ ماهیخوار نیز در دل می اندیشید:« اگر یک امروز و فردا دوام آوَرَم و منقارِ ماهیخوار را رها نکنم، بی گمان پرنده هلاک خواهد شد و من نیز نجات خواهم یافت».
در این گیر و دار و هم در آن هنگام، مردِماهیگیرِ مسکین و بی چیز که از کناره ی ساحل می گذشت، چشمش بر آن دو بی خبر افتاد و بی چَمَر(= بی سر و صدا)و آرام، ماهیخوار و صدف را به چنگ آورد و شادمانه به مطبخ بُرد!!
(به نقل از: افسانه های کوچک چینی؛ ترجمه ی : احمد شاملو)
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد