داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

پدری با پسری گفت به قهر...

پدری با پسری گفت به قهر

که تو آدم نشوی جان پدر

 

 

حیف از آن عمر که ای بی سروپا

در پی تربیتت کردم سر

 

 

دل فرزند از این حرف شکست

بی خبر از پدرش کرد سفر

 

 

رنج بسیار کشید و پس از آن

زندگی گشت به کامش چو شکر

 

 

عاقبت شوکت والایی یافت

حاکم شهر شد و صاحب زر

 

 

چند روزی بگذشت و پس از آن

امر فرمود به احضار پدر

 

 

پدرش آمد از راه دراز

نزد حاکم شد و بشناخت پسر

 

 

پسر از غایت خودخواهی و کبر

نظر افگند به سراپای پدر

 

 

گفت گفتی که تو آدم نشوی

تو کنون حشمت و جاهم بنگر

 

 

پیر خندید و سرش داد تکان

گفت این نکته برون شد از در

 

 

«من نگفتم که تو حاکم نشوی

گفتم آدم نشوی جان پدر

نظرات 1 + ارسال نظر
شادی مسیرسرنوشت پنج‌شنبه 6 بهمن 1390 ساعت 10:02 http://www.1kahkeshan.blogfa.com

سلام دوست خوبم وبلاگ قشنگی داری خواستم بگم من بهت رای دادم تو وبلاگ برتر پس منتظره رای تو هم هستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد