داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

ابتکار تاجر پولدار!

این نامه تاجری به نام پائولو به همسرش جولیاست که به رغم اصرار همسرش به یک مسافرت کاری می رود و در آنجا اتفاقاتی برایش می افتد که مجبور می شود نامه ای برای همسرش بنویسد به شرح ذیل ...

 

جولیای عزیزم سلام ...

 

بهترین آرزوها را برایت دارم همسر مهربانم.همان طور که پیش بینی

می کردی سفر خوبی داشتم. در رم دوستان فراوانی یافتم که با آنها

می شد مخاطرات گوناگون مسافرت و به علاوه رنج دوری از تو

را تحمل کرد. در این بین طولانی بودن مسیر و کهنگی وسایل مسافرت

حسابی مرا آزار داد. بعد از رسیدن به رم چند مرد جوان

خود را نزد من رساندند و ضمن گفتگو با هم آشنا شدیم. آنها

که از اوضاع مناسب مالی و جایگاه ممتاز من در ونیز مطلع بودند

محبتهای زیادی به من کردند و حتی مرا از چنگ تبهکارانی که

قصد مال و جانم را کرده بودند و نزدیک بود به قتلم برسانند

نجات دادند . هم اکنون نیز یکی از رفقای بسیار خوب و عزیزم

"روبرتو"‌ که یکی از همین مردان جوان است انگشتر مرا به امانت گرفته

و با تحمل راه به این دوری خود را به منزل ما خواهد رساند

تا با نشان دادن آن انگشتر به تو و جلب اطمینانت جعبه جواهرات

مرا از تو دریافت کند وبه من برساند . با او همکاری کن تا جعبه

مرا بگیرد. اطمینان داشته باش که او صندوق ارزشمند جواهرات را

از تو گرفته و به من خواهد داد وگرنه شیاد فرصت طلب دیگری جعبه را

خواهد دزدید و ضمن تصاحب تمام جواهرات آن, در رم مرا خواهد کشت

پس درنگ نکن . بلافاصله بعد از دیدن نامه و انگشتر من در ونیز‍

موضوع را به برادرت بگو و از او بخواه که در این مساله به تو کمک کند.

آخر تنها مارکو جای جعبه را میداند. در مورد دزد بعدی هم نگران نباش

مسلما پلیس او را دستگیر کرده و آنقدر نگه میدارد تا من بازگردم.

.

.

نامه را خواندید؟

اما بهتر است یک نکته بسیار مهم را بدانید :

پائولو قبل از سفر به رم با جولیا یک قرار گذاشته بود

که در این مدت هر نامه ای به او رسید آن را بخواند. ! "یک خط در میان"

حالا شما هم برگردید و دوباره نامه را یک خط در میان بخوانید

تا به اصل ماجرا پی ببرید!!!!

پدری با پسری گفت به قهر...

پدری با پسری گفت به قهر

که تو آدم نشوی جان پدر

 

 

حیف از آن عمر که ای بی سروپا

در پی تربیتت کردم سر

 

 

دل فرزند از این حرف شکست

بی خبر از پدرش کرد سفر

 

 

رنج بسیار کشید و پس از آن

زندگی گشت به کامش چو شکر

 

 

عاقبت شوکت والایی یافت

حاکم شهر شد و صاحب زر

 

 

چند روزی بگذشت و پس از آن

امر فرمود به احضار پدر

 

 

پدرش آمد از راه دراز

نزد حاکم شد و بشناخت پسر

 

 

پسر از غایت خودخواهی و کبر

نظر افگند به سراپای پدر

 

 

گفت گفتی که تو آدم نشوی

تو کنون حشمت و جاهم بنگر

 

 

پیر خندید و سرش داد تکان

گفت این نکته برون شد از در

 

 

«من نگفتم که تو حاکم نشوی

گفتم آدم نشوی جان پدر