داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

پس مردم چی ؟ اونا تو بازی نیستن ؟

مددکار بین نگاه پیرمرد و پنجره فاصله انداخت . پیرمرد چشم هایش را بست !
مددکار : ببین پیرمرد ! برای آخرین بار می گم ، خوب گوش کن تا یاد بگیری . آخه تا کی می خوای به این پنجره زل بزنی ؟ اگه این بازی را یاد بگیری ، هم از شر این پنجره راحت می شی ، هم می تونی با این هم سن و سال های خودت بازی کنی . مثل اون دوتا . می بینی ؟ آهای ! با توام ! می شنوی ؟
پیرمرد به اجبار پلک هایش را بالا کشید .
مددکار : این یکی که از همه بزرگ تره شاهه ، فقط یه خونه می تونه حرکت کنه . این بغلیش هم وزیره . همه جور می تونه حرکت کنه ، راست ، چپ ، ضربدری ... خلاصه مهره اصلی همینه . فهمیدی ؟
پیرمرد گفت : ش ش شااا ه … و و وزیـ ... ررر
مددکار : آفرین ... این دوتا هم که از شکلش معلومه ، قلعه هستن . فقط مستقیم میرن . اینا هم دو تا اسب جنگی . چطوره ؟؟ فقط موند این دو تا فیل که ضربدری حرکت می کنن . و این ردیف جلویی هم که سربازها هستن ، هشت تا ! می بینی ! درست مثل یک ارتش واقعی ! هم می تونی به دشمن حمله کنی ، هم از خودت دفاع کنی ، دیدی چقدر ساده بود . حالا اسماشونو بگو ببینم یاد گرفتی یا نه ؟؟
پیرمرد نیم سرفه اش را قورت داد و گفت : پس مردم چی ؟ اونا تو بازی نیستن ؟

دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید :
"دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟
" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته
شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت :
حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!
سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت :
این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم!
با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود.

درگیری مایکل جکسون با پسر پادشاه بحرین بر سر ایران


عبدالله عبداللطیف که مسئولیت چندین بار پذیرایی از مایکل جکسون (سلطان موسیقی پاپ آمریکا / ۱۹۵۸- ۲۰۰۹) در هنگام اقامت او را در بحرین بر عهده داشت هم اکنون در اسپانیا زندگی می کند . او از آغاز درگیری مایکل جکسون و پسر دوم پادشاه بحرین می گوید : مرحوم مایکل جکسون با شیخ عبدالله بن حماد آل خلیفه روابط گرم و صمیمانه ایی داشتن قرار بود مایکل جکسون چندین آهنگی که پسر پادشاه ساخته بود را بخواند .

شب پیش از آخرین سفر مایکل به بحرین ، پسر شاه به ویلای محل اقامتش آمد حالت طبیعی نداشت و کاملا مشخص بود مشروبات الکلی زیادی مصرف کرده است . سه زن بدکاره همانند همیشه همراهش بودند پسر شاه دستان مایکل را گرفته بود می گفت بیا تا برقصیم و مایکل فقط تماشایش می کرد و البته می شد تعجب را در چشمانش دید . پسر شاه می رقصید چندین میز و صندلی وارونه شد و جام های شیشه ایی بسیاری بر روی زمین افتاد و شکست . مایکل جکسون از ویلا بیرون رفت . پسر شاه بر روی مبلی ولو شد ساعتی که گذشت شیخ عبدالله بن حماد آل خلیفه به مایکل جکسون گفت : می خواهی کجا بروی ؟ جایی بهتر از اینجا هم هست ؟

آقای جکسون نگاهی به ظاهر آشفته و به هم ریخته پسر شاه کرد و گفت : بله هست .
پسر شاه صورتش را جلو آورد و گفت : کجا ؟
مایکل جکسون هم مختصر گفت : ایران
شیخ عبدالله بن حماد آل خلیفه غضب ناک شد و پرسید : ایران ؟!
مایکل جکسون سرش را به جهت تایید تکان داد و این جمله حکیم ارد بزرگ را گفت : ایران سپیده دم ، تاریخ است .
پسر شاه عصبانی شده بود اما چیزی نمی گفت .
مایکل جکسون رو به من کرد و در حالی که با دستش پسر شاه را نشان می داد گفت : از ایران برای این آقا صحبت کن ، همان چیز هایی که به من می گفتی .
آقای جکسون نمی دانست با این جمله اش ، من مجبور می شوم برای همیشه از ترس خاندان آل خلیفه کشورم را رها کنم . فردای آن روز پنهانی بحرین را ترک گفتم . از بانکیم ثانکی وکیل پسر شاه شنیدم که پس از آن شب دیگر روابط مایکل جکسون و عبدالله بن حماد آل خلیفه درست نشد و در نهایت به دادگاه و شکایت از سوی پسر شاه انجامید . مایکل جکسون تمام آهنگ های او را پس فرستاد و گفت من بر روی این آهنگ ها کار نمی کنم .
در چندین سفری که مایکل به بحرین داشت من برایش از ایران ، سرزمین اصلی بحرینی ها سخن گفتم از مشاهیرش و مکانهای تاریخی اش ، برایش جملات حکیم ارد بزرگ و از اشعار حکیم فردوسی می گفتم . مایکل جکسون به من چندین بار گفت : تو مرا عاشق ایران کردی .
sina22h.blogfa.com/