داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

تقسیم عادلانه رو از روباه یاد بگیرید!

شیری در جنگل آهویی را شکار کرد.
گرگ و روباهی هم از دور پیدا شدند.
شیر به گرگ دستور داد که آهو را پوست کنده و آماده خوردن نماید.
گرگ اجرای امر کرده و پس از لحظاتی شیر از گرگ پرسید.

گوشت آهو را آماده و تقسیم نمودی؟
گرگ جواب داد: بله قربان.
شیر گفت: چگونه؟
گرگ گفت: رانها و کتفهای آهو سهم سلطان. تنه و دنده های آهو سهم خودم و گردن آهو هم سهم روباه.

شیر عصبانی شد. حمله کرد و کله گرگ را از تنه اش جدا نمود.
به روباه امر کرد که تو آهو را تقسیم کن.
روباه پس از لحظاتی چنین گفت: دل و جگر آهو صبحانه سلطان، رانها و قسمتی از تنه ناهار سلطان، کتف ها و بقیه تنه هم شام سلطان.

شیر نگاهی از سر رضایتمندی به روباه کرد و گفت: پس سهم خودت کو ؟
روباه گفت: دعا به جان سلطان.
شیر از روباه پرسید: پدر سو خته این تقسیم عادلانه را چگونه یاد گرفتی؟
روباه با حالت ترس و لرز گفت: قربان از کله جدا شده گرگ...

نه بابا، تو دستِ منو بگیر..

دختر کوچولو و پدرش از رو پلی میگذشتن. پدره یه جورایی می ترسید، واسه همین به :دخترش گفت «عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا نیوفتی تو رودخونه.» ... : دختر کوچیک گفت : نه بابا، تو دستِ منو بگیر.. پدر که گیج شده بود با تعجب پرسید: چه فرقی میکنه ؟؟؟ !!! دخترک جواب داد: اگه من دستت را بگیرم و اتفاقی واسه م بیوفته، امکانش هست که من دستت را ول کنم. اما اگه تو دست منو بگیری، من، با اطمینان، میدونم هر اتفاقی هم که بیفوته، هیچ وقت دست منو ول نمی کنی.»

کافکا و عروسک مسافر

داستان از این قرار است که یک روز جناب کافکا، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختربچه ای می افتد که داشت گریه می کرد. کافکا جلو می رود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود.
 

دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ می دهد: «عروسکم گم شده !»

کافکا با حالتی کلافه پاسخ می دهد: «امان از این حواس پرت! گم نشده! رفته مسافرت.» دخترک دست از گریه می کشد و بهت زده می پرسد: «از کجا میدونی؟» کافکا هم می گوید: «برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه.»

دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه که کافکا می گوید: «نه. تو خونه ست. فردا همینجا باش تا برات بیارمش».

کافکا سریعاً به خانه اش بازمی گردد و مشغول نوشتن نامه می شود. چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است! و این نامه نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته ادامه می دهد؛ و دخترک در تمام این مدت فکر می کرده آن نامه ها به راستی نوشته ی عروسکش هستند...

و در نهایت کافکا داستان نامه ها را با این بهانه ی عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایان می رساند.»

این؛ داستان همین کتاب “کافکا و عروسک مسافر” است. اینکه مردی مانند کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکی کند و نامه ها را – به گفته ی همسرش دورا – با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستان هایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است.

«او واقعا باورش شده بود. اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان می شود.

- اما چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟

این دومین سوال کلیدی بود؛ و او(کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود. پس بی هیچ تردیدی گفت:

- چون من نامه رسان عروسک ها هستم!»