-
تقسیم عادلانه رو از روباه یاد بگیرید!
سهشنبه 8 آذر 1390 01:17
شیری در جنگل آهویی را شکار کرد. گرگ و روباهی هم از دور پیدا شدند. شیر به گرگ دستور داد که آهو را پوست کنده و آماده خوردن نماید. گرگ اجرای امر کرده و پس از لحظاتی شیر از گرگ پرسید. گوشت آهو را آماده و تقسیم نمودی؟ گرگ جواب داد: بله قربان. شیر گفت: چگونه؟ گرگ گفت: رانها و کتفهای آهو سهم سلطان. تنه و دنده های آهو سهم...
-
نه بابا، تو دستِ منو بگیر..
سهشنبه 8 آذر 1390 01:12
دختر کوچولو و پدرش از رو پلی میگذشتن. پدره یه جورایی می ترسید، واسه همین به :دخترش گفت «عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا نیوفتی تو رودخونه.» ... : دختر کوچیک گفت : نه بابا، تو دستِ منو بگیر.. پدر که گیج شده بود با تعجب پرسید: چه فرقی میکنه ؟؟؟ !!! دخترک جواب داد: اگه من دستت را بگیرم و اتفاقی واسه م بیوفته، امکانش هست که...
-
موانع زندگی را باید اینگونه پشت بذاریم!
دوشنبه 7 آذر 1390 22:50
روزی رود کوچکی سفر خود را اغاز کرد از کوه و چشمه خداحافظی کرد و با شور و نشاط راه پیمودن را اغاز کرد تا به دریا برسد .در سر ارزوهای قشنگی می پروراند کمی که گذشت در حالی که غرق رویاهای خود بود سرش محکم به تخته سنگی خورد.عصبانی شد که تو از کجا پیدات شد .با تمام قدرتش به سنگ فشار اورد اما فایده ای نداشت .خسته که شد کلی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذر 1390 01:28
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذر 1390 01:20
My Great Web page
-
این پزشک برای عمل جراحی یک پکودک فقط 5 دلار دریافت کرد؟
یکشنبه 6 آذر 1390 18:48
سارا هشت ساله بود که از صحبت پدرمادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه ی جراحی پر خرج برادرش را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را...
-
مرد بادکنک فروش و پسر سیاه پوست
شنبه 5 آذر 1390 20:05
در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود. بادکنک فروش یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد . سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد . بادکنک ها سبکبال به آسمان...
-
برای قدر دانی از دیگران این روش هم روش جالبیه!
شنبه 5 آذر 1390 19:38
آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند. او دانش آموزان را یکى یکى به جلوى کلاس می آورد و چگونگى اثرگذارى آن ها بر خودش را بازگو می کرد. آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود: «من آدم تاثیرگذارى هستم.» سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه اى...
-
اگر شما جای این سه نفر بودید کیسه هایتان را چگونه پر می کردید؟
شنبه 5 آذر 1390 18:32
یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند: از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند. همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند… وزراء از دستور...
-
درخواست روح دختر از پدرش!
جمعه 4 آذر 1390 03:21
مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه سالهاش را بسیار دوست میداشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتیاش را دوباره به دست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر در خانه اش را بست و گوشهگیر شد. با هیچکس صحبت نمیکرد و سرکار نمیرفت. دوستان و...
-
کافکا و عروسک مسافر
پنجشنبه 3 آذر 1390 03:15
داستان از این قرار است که یک روز جناب کافکا، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختربچه ای می افتد که داشت گریه می کرد. کافکا جلو می رود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود. دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ می دهد: «عروسکم گم شده !» کافکا با حالتی کلافه پاسخ می دهد: «امان از این حواس پرت! گم نشده! رفته مسافرت.» دخترک دست...
-
یه ترفند جالب برای بیدار کردن کسی که خودشو به خواب زده!
پنجشنبه 3 آذر 1390 03:06
زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: "همسر من خود را مرید و شاگرد مردی می داند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد. این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکه ای طلا از شوهرم می ستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال...
-
کم مونده بود این خانم پسرشو به کشتن بده...
پنجشنبه 3 آذر 1390 03:01
پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند. مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد .هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گوژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای...
-
تف به ریا!
پنجشنبه 3 آذر 1390 01:07
سفره افطارش در بین آشنایان و اقوام معروف بود. روزهای تاسوعا و عاشورا، دو نوع غذا نذری میپخت و شب عید به همه معلمان فرزندش سکه طلا هدیه میداد. زمانی که همسایهاش فوت کرده بود دسته گل سفارشیاش آنقدر بزرگ بود که از درب منزل کوچک متوفی، رد نشد و مجبور شدند آن را دم در بگذارند. وقتی مردی که در مراسم ختم کنار او نشسته...
-
عشق مورچه و سلمان نبی
پنجشنبه 3 آذر 1390 01:03
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاکهای پایین کوه بود. از او پرسید : که چرا این همه سختی را متحمل میشود؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته است اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او میخواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی...
-
نظر شما در مورد این پسر ها چیست؟
پنجشنبه 3 آذر 1390 00:56
سه زن می خواستند از سر چاه آب بیاورند. در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند. زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی رسد. دومی گفت :پسر من مثل بلبل اواز می خواند. هیچ کس پیدا نمی شود که صدایی به...
-
شگرد پسرک در مقابل نادرشاه
پنجشنبه 3 آذر 1390 00:52
زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت. از او پرسید: پسر جان چه میخوانی؟ قرآن. - از کجای قرآن؟ - انا فتحنا…. نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد. سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد. نادر گفت: چر ا نمی گیری؟ گفت: مادرم مرا...
-
کریسمس مبارک
پنجشنبه 3 آذر 1390 00:49
ارتشهای آلمان، بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم می جنگیدند. شب کریسمس جنگ را تعطیل می کنند تا دست کم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند. در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقه خواندن در اپرا را نیز دارد شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک می کند. صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر می...
-
درسی که از یک سگ آموختم...
چهارشنبه 2 آذر 1390 22:29
درسی که از یک سگ آموختم... سالها پیش مدتی را در جایی بیابان گونه بسربردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد. یک محوطه بزرگ با یک سرپناه و یک سگ... سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی به نظر می رسید. ما مدتی با هم بودم و من بخشی از غذای خود را با او سهیم می شدم...
-
فکر میکنید نجس ترین چیز دنیا چیست؟
چهارشنبه 2 آذر 1390 17:09
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست؟ برای همین کار، وزیرش را مامور می کند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند، تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو...
-
این پیرمرده یاد بچگیش افتاده:))
سهشنبه 1 آذر 1390 00:04
پیرمرد : صدای زنگ را که شنید به سمت آیفون رفت و گوشی را برداشت؛ « بله؟» صدای ناراحت مرد جوانی را شنید که : «آقا جلوی بچه تون رو بگیرید! یه تفنگ آب پاش دستش گرفته ، از توی بالکن داره به مردم آب میپاشه!» نگاهی به بالکن انداخت و جواب داد: «شرمنده ام آقا! ببخشید! چشم! همین الان...» ... ... ... ... ... و در حالی که گوشی در...
-
شوخی??!!!
سهشنبه 1 آذر 1390 00:02
در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی ، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید : " و برای شروع کار ، حقوق مورد انتظار شما چیست ؟ " مهندس گفت : " حدود 75000 دلار در سال ، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود . " مدیر منابع انسانی گفت : " خب ، نظر شما درباره 5 هفته...
-
آدرس جدید ما
دوشنبه 30 آبان 1390 22:38
www.da3tanak.ir
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 آبان 1390 14:10
-
ارزش انسان
دوشنبه 30 آبان 1390 00:51
یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را...
-
تلافی
یکشنبه 29 آبان 1390 21:59
دخترجوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد. پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون: لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من...
-
روسپی بهشتی،راهب جهنمی
یکشنبه 29 آبان 1390 21:55
راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت ! راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی …؟! زن به شدت از...
-
زخم دوست داشتنی
یکشنبه 29 آبان 1390 21:30
چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود...
-
آرزوی کافی
یکشنبه 29 آبان 1390 17:06
در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم : هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم." دختر جواب داد: " مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم...
-
حکمت سختی های زندگی
شنبه 28 آبان 1390 10:56
A small crack appeared On a cocoon. روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد. A man sat for hours and watched Carefully the struggle of the butterfly To get out of that small crack of cacoon. شخصی نشست و ساعت ها تقلای پروانه برای بیرون آمدناز سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد. Then the butterfly stopped striving . It seemed...