-
گاهی بهتر است نشنویم!
چهارشنبه 30 آذر 1390 21:14
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد. دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون...
-
خودت رو بذار جای این پیرزن...
چهارشنبه 30 آذر 1390 20:06
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن … شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با...
-
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
چهارشنبه 30 آذر 1390 19:49
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم.. جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره...
-
پاسخ چرچیل به این سوال که:چرا ایرلند مستعمره نشد؟
دوشنبه 28 آذر 1390 18:24
وریانا فالاچی روزنامهنگار برجسته ایتالیایی از وینستون چرچیل سئوال میکند آقای نخست وزیر، شما چرا برای ایجاد یک دولت استعماری و دست نشانده به آنسوی اقیانوس هند میروید! و دولت هند شرقی را بوجود می آورید، اما این کار را نمی توانید در بیخ گوشتان یعنی در کشور ایرلند که سال ها است با شما، در جنگ و ستیز است، انجام بدهید؟!؟...
-
پیرمرد نابینایی که باعث شادی یک دختر غمگین شد!
یکشنبه 27 آذر 1390 18:33
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود؛ روی نیمکتی چوبی؛ روبه روی یک آب نمای سنگی. پیرمرد از دختر پرسید : - غمگینی؟ - نه - مطمئنی؟ - نه - چرا گریه می کنی؟ - دوستام منو دوست ندارن - چرا؟ - چون قشنگ نیستم - قبلا اینو به تو گفتن؟ - نه - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم - راست می گی؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد...
-
وقتی سر سفره کسی نشستی مراقب حرف زدنت باش و گرنه این بلا سرت می
یکشنبه 27 آذر 1390 00:06
در زمان جوانی، درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی در من دید. مرا به خانه خود خواند و گوشتی پخته پیش من نهاد که بو گرفته بود و مرا از خوردن آن، کراهت می آمد و رنج می رسید. درویش که آن حالت را در من دید، شرم زده شد و من نیز خجل گشتم. برخاستم و همان روز، با جماعتی از یاران، قصد «قادسیه» کردیم. چون به قادسیه رسیدیم راه گم...
-
وقتی همسرم را در آغوش گرفتم...
یکشنبه 27 آذر 1390 00:01
اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم...
-
غلط زیادی که جریمه ندارد.
شنبه 26 آذر 1390 16:33
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستاصل شد .... ... از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای...
-
نردبان فروشی ملا
شنبه 26 آذر 1390 10:51
روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ ملا گفت نردبان می فروشم! باغبان گفت: در باغ من نردبان می فروشی؟ ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.
-
وظیفه شناسی ملا
شنبه 26 آذر 1390 10:33
روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی. یکی گفت: "جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟" ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمیداند. من وظیفهی خودم را میدانم و هیچوقت از آن غافل نمیشوم."
-
فکر می کنید این روزا همچین مردی هم پیدا بشه؟!
جمعه 25 آذر 1390 19:30
زن پاشو محکمتر روی گاز فشار داد ، باید خودشو سریع میرسوند ... نـــــــه !!!! صدای برخورد ماشین با سپر گلگیر روبرویی ... ماشین کاملا نو بود و چند روز بیشتر نبود که اونو تحویل گرفته بودند ، چطوری باید جریان تصادف و به شوهرش توضیح می داد ... خدایـــــا !! باید مدارکش رو حاضر میکرد ... در حالی که از یه پاکت قهوه ای رنگ...
-
تو در برابر هر آنچه در دایره زندگیت قرار می دهی مسئولی!
چهارشنبه 23 آذر 1390 23:54
وقتی کودکی هفت ساله بودم، پدر بزرگم مرا به برکه ای در یک مزرعه برد و به من گفت: سنگی را به داخل آب بینداز و به دایره هایی که توسط این سنگ ایجاد شده نگاه کن. سپس از من خواست که خودم را به جای آن سنگ تصور کنم. او گفت: "تو می توانی تعداد زیادی از جلوه ها و نمودها را در زندگیت خلق کنی اما امـواجی که از این جلوه ها...
-
هدیه تولد پر خرج!
چهارشنبه 23 آذر 1390 21:15
مردی دختر سه ساله ای داشت. روزی مرد به خانه آمد و دید که دخترش گران ترین کاغذ زرورق کتابخانه اورا برای آرایش یک جعبه کودکانه هدر داده است . مرد دخترش را به خاطر اینکه کاغذ زرورق گرانبهایش را یه هدر داده است تنبیه کرد و دخترک آن شب را با گریه به بستر رفت وخوابید. روز بعد مرد وقتی از خواب بیدار شد دید دخترش بالای سرش...
-
هدیه فارغ التحصیلی که پدری مهربان به فرزندش داد اما...
چهارشنبه 23 آذر 1390 21:10
مرد جوانی، از دانشکده فارغ التحصیل شد. ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ...
-
امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!
چهارشنبه 23 آذر 1390 01:53
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت...
-
هرگز با خودت قهر نکن!هرگز...
چهارشنبه 23 آذر 1390 01:47
به استادی خبر دادند که یکی از شاگردان قدیمی اش در شهری دور از طریق معرفت دور شده وراه ولگردی را پیشه کرده است .استاد چندین هفته سفر کرد تا به شهر آن شاگرد قدیمی رسید. بدون اینکه استراحتی کند مستقیما سراغ او را گرفت و پس از ساعتها جستجو او را در یک محل نامناسب یافت . مقابلش ایستاد ؛ سری تکان داد و از او پرسید: تو اینجا...
-
فنجان چای
چهارشنبه 23 آذر 1390 01:40
گروهی از فارغ التحصیلان قدیمی یک دانشگاه که همگی در حرفه خود آدم های موفقی شده بودند، با همدیگر به ملاقات یکی از استادان قدیمی خود رفتند. پس از خوش و بش اولیه ، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضیح می داد و همگی از استرس و کار زیاد در زندگی شکایت می کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با یک کتری بزرگ چای و انواع و اقسام...
-
مـــــــا چــقــدر زود بــاور هـسـتـیـم....!
چهارشنبه 23 آذر 1390 01:35
دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود : ۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و...
-
درسی از استفان کاوی
چهارشنبه 23 آذر 1390 01:13
صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچههایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچههایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به...
-
پسری که در اوج نداشتنش هم می بخشید.
چهارشنبه 23 آذر 1390 00:30
از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟ گفت: بله فقط یک نفر. - چه کسی؟ - سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشههای خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم...
-
پسری که در اوج نداشتنش هم می بخشید.
چهارشنبه 23 آذر 1390 00:30
از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟ گفت: بله فقط یک نفر. - چه کسی؟ - سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشههای خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم...
-
فرشته نگهبانی که در زمان ازدواج غیبش زده بود!
چهارشنبه 23 آذر 1390 00:24
مردی داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت: اگر یک قدم دیگه جلو بروی کشته می شوی. مرد ایستاد و در همان لحظه آجری از بالا افتاد جلوی پایش. مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دوروبرش را نگاه کرد اما کسی را ندید. به راهش ادامه داد. ... به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشود باز همان صدا گفت : بایست مرد ایستاد...
-
برگزاری بازی فوتبال در بهشت!
چهارشنبه 23 آذر 1390 00:20
دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو دوستان بسیار قدیمى همدیگر بودند. هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او میرفت. یک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى میکردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم میشود فوتبال بازى کرد یا...
-
من که می دانم او چه کسی است...!
سهشنبه 22 آذر 1390 22:00
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرم.رد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه. پیرمرد غمگین شد، گفت: عجله دارم و نیازی به...
-
من بهترین سالهای زندگی ام را کنار زنی گذرانده ام که همسرم نبود!
سهشنبه 22 آذر 1390 21:08
از یک استاد سخنور دعوت بعمل آمد که در جمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید . محور سخنرانی در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه کارکنان دور میزد. استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که توجه حضار کاملا به گفته هایش جلب شده بود ، چنین گفتد : " آری دوستان ، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش زنی...
-
گریه میکنم که گریه میکنم! به هیچ کی ربطی نداره...
سهشنبه 22 آذر 1390 21:06
حسن نامی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت. سبب گریهاش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه میکنم مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند. شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه میکند، گفتند حسن آقا دیگر چه شده؟ حالا که شغل پیدا کردی، گفت: شما همه منزل و...
-
بچه زرنگ به این میگن!
سهشنبه 22 آذر 1390 20:37
یک پسر تگزاسی برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از این فروشگاهای بزرگ که همه چیز میفروشند در ایالت کالیفرنیا میرود. مدیر فروشگاه به او میگوید: یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیریم. در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و...
-
خلاصه علم چیست؟
سهشنبه 22 آذر 1390 08:51
دانشمندی یکی را گفت چرا تحصیل علم نمی کنی؟ آن شخص گفت: آنچه خلاصه علم است به دست آورده ام. دانشمند از او پرسید: که خلاصه علم چیست؟ گفت: پنج چیز است: اول: آنکه تا راست به اتمام نرسد، دروغ نگویم. دوم: آنکه تا حلال منتهی نشود، دست به حرام درازنکنم. سوم: آنکه تا از تفتیش نفس خود فارغ نشدم، به جستجوی عیب مردم نپردازم....
-
یک زوج خوشبخت!
یکشنبه 20 آذر 1390 21:24
زوج خوشبخت و موفقی رو میشناسم که مدتهاست بدون کوچکترین مشکلی،رابطهشون ادامه داره و هیچوقت هم با هم دعوا و بزن بزن نمیکنن ! یه روز از این زوج موفق سوال کردم: دلیل موفقیت شما چیه؟ چرا هیچ وقت با هم دعوا نمیکنید!؟ آقاهه جواب داد: ببین! من و خانمم از روز اول، حد و حدود خودمون رومشخص کردیم و قرار شد خانم بنده، فقط در...
-
سلطنتی که به آبی و بولی وابسته است!
یکشنبه 20 آذر 1390 00:19
روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد. خلیفه گفت: مرا پندی بده! بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟ گفت: صد دینار طلا. پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟ گفت: نصف پادشاهیام را. بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول...